محل تبلیغات شما

کتابخانه اوتاکو ها



خب می خوام امروز یک فیلم و همچنین یک کتاب معرفی کنم 
از نظر من اول باید کتاب و بخونید و بعد فیلم رو ببینید چون وقتی اول فیلم رو می بینید ذهنتون توی چارچوب فیلم قرار می گیره به همین دلیل پیشنهادم اینکه اول کتاب رو بخونید و بعد فیلم و ببینید
اخ اخ یادم رفت بگم اسم کتاب و فیلم چیه خوب مثل همیشه اول عکساشو میزارم
http://uupload.ir/files/dik_3021_40837_normal.jpg

http://uupload.ir/files/q01m_girl_with_a_pearl_earring.jpg

همونطور که از روی اسم کتاب خوندید اسم این فیلم و کتاب دختری با گوشواره های مروارید هست
امیدوارم کتابش رو بخونید و فیلمش رو ببینید و نظر یادتون نره

http://uupload.ir/files/dyj6_e027f6dccfd251bf6a505cd53aaee815.jpg

من_ میشه بقلم کنی؟
با تعجب بهم نگاه کرد و من گفتم
من_ چیه خب؟ دل شوره دارم خب اگه خانوادت ازم خوششون نیاد چی؟ هر وقت دل شوره دارم یکی هست که بقلم می کنه و بهم نگران نباش اتفاقی.
 با بوسه داغش روی لب هام آروم گرفتم انگار آرامشی رو که می خوایتم پیدا کردم بعد هم که.در آغوش گرفتم و من هم با گرمای تب گونه اش گرم شدم .کنار گوشم گفت
آرتیمیس_ من پیشتم .نگران نباش.
و گاز آرومی از گوشم گرفت که همان موقع کالسکه ایستاد و به ما فهماند که رسیده ایم.
موهایم را طبق خواسته آرتیمیس باز گذاشته بودم. لباسم را دوست داشتم با اینکه کمی باز بود.حالت لباس اینطوری بود که دو تا پارچه خیلی پهن از روی سینه ها می گذشت و زیرش یک وکمربند از طلا می خورد که البته هم خیلی هم سبک بود و کنار ران هر دوتا ران پا هایم چاک می خورد . کفش هایم کفش هایم هم.مثل بفیه رومی ها بود.لباس خیلی بهم می اومد مخصوصا که با رنگ مو هایم که مشکی و رنگ چشمای آبی خیلی زیبا شده بودند.
نگهبانان تا داخل همراهیمون کردند وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم و اعلام کردند آمده ایم و اجازه ورود داده شد .
به معنی واقعی کلمه داشتم میمردم زیرا اگر خانواده اش من را قبول نمی کردند من بدبخت می شدم چون او با من رابطه داشته وومرد دور برم به یک دختر
حتی دوست نداشتم دربارهاش فکر کنم.
وارد شدیم و من مردی را بر تختی از طلا دیدم و زنی شیک پوش در کنارش و دختر که حدس می زدم خواهر آرتیمیس باشد.
 با دیدن آن مرد همه ترسم ریخت. مطمئن شدم که من بی برو بگرد زن آرتیمیسم.آرتیمیس کمرم را گرفت و رو به پدر گفت
آرتیمیس_ پدر این هم همان دختر زیبایی که در نامه ازش سخن گفته بودم
آدرین سان_ بله زیبا است همانطور که در نامه گفتی اما اشرافزاده نیست و ما نمی توانیم او را قبول کنیم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و راز ی که 10 سال بود از آن دوری می کردم را بر زبان جاری کردم رازی که برای دوری از روم در خودم نگه داشته بودم!!!! به زبان روی گفتم
من_ اما وقتی پنج سال داشتم و شما من را برای پسرتان خواستگاری کردید و ما ءنجا نامزد شدیم که اشرافزاده بودم آدرین سان
با شگفتی به من خیره شد و با حیرت نگاهی به همسرش ، دخترش و پسرش انداخت و گفت
آدرین سان_ تو ساکورا ساکویا دختر هیروشی ساکویا و هلن ساکویا دختر پادشاه و ملکه قبلی ژاپن هستی؟؟؟؟؟ اما این امکان ندارد. من خودم خبر مرگ پدر و مادرت
و ساکت شد
مطمئنم داشت فکر می کرد دارم دروغ می گویم من در تمام مدت نه به آرتیمیس چیزی گفته بودم . درواقع خودم از این موضوع اجتناب می کردم.
به آرتیمیس نگاهی انداختم و دیدم او هم متعجب است. 
حرفش را ادامه داد
آدرین سان_ تو خودت هستی؟؟؟ مطمئنی؟؟؟؟؟
منظورش را فهمیدم خم شدم و بندی که روی قوزک پای راستم بود کنار زدم و خال کوبی که موقعی که آرتیمیس نامزدم می کردند بهش نشان دادم . البته من به آرتیمیس چیزی نم گفتم چون نمی دانستم اما به محض دیدن. آدرین سان فهمیدم خودش است
همه ساکت شدند همه تو شک بودند حتی خودم و تنها جمله ای که توانستم بگویم این بود
من_ عمو به من خیلی سخت گذشت.اما مطمئنم شما حتی به خودتون زحمت دنبال من گشتن را به خودتان ندادید
بعد از چند لحظه که برای من قرنی طلقی شد ادامه دادم
من_ دنبالم که نگشتید هیچ باعث مرگ مادر و پدرم هم شدید.
بعد به سرعت برگشتم تا از در بزنم بیرون چون هر لحظه امکان می دادم اشک هایم سرازیر شوند.اما با صدایش همانجا ایستادم
آدرین سان_  ساکورا بایستا!!!!تو از هیچ چیز خبر نداری .
وسط حرفش پریدم
من_ زن عمو از شما می پرسم عمو یکبار شد که دنبال من بگردد؟؟؟؟
به سمت زن عمو پانته آ نا م نگاهی انداختم که با ترس به من نگاه می کرد.
و زن عمو فقط گفت
زن عمو_ برگذاری این عروسی اامی است.
و من فقط با عجز به آرتیمیس نگاه انداختم. خودش فهمید حال خوبی ندارم قدمی به سمت برداشت و گفت 
آرتیمیس_ بقیه صحبت برای بعدن ما الن خیلی خسته ایم.
بعد دستم را گرفت و کشید بین راه وقتی می خواست از درمورد همه چیز سوال کند از حال رفتم و تنها چیزی که به یاد دارم این بود که او مرا در آغوش گرفت و در لحظه آخر صدایش را شنیدم که می گفت
آرتیمیس_ الان در رفتی از زیر حواب دادن اما بعدن باید از سیر تا پیاز ماجرا رو ب ر ا م ت ع ر ی ف ک ن ی
از حال که رفتم چهره خندان مادر و پدر که در عروسی که پشت به من ایستاده بود دیدم و از خدا دوباره دیدنشان حتی در خواب را شکر کردم.


پارت بعدی که پارت خیلی جالب خواهد بود و بعد از 20 نظر به پست ثابت می زارم

۱۱ – من افسانه ام (I Am Legend)

دانلود کتاب من افسانه هستم

  • نویسنده : ریجارد ماتیسون
  • سبک : علمی تخیلی، ترسناک، خوناشامی
  • خلاصه داستان : ویروسی لاعلاج تمام کره زمین را تسخیر کرده و همه مردم به آن مبتلا شده اند، تنها فرد زنده و سالم در دنیا رابرت نویل است که روزها به شکار خوناشام ها می پردازد ولی شب ها این موجودات وحشی به هر دری می زنند تا او را شکار کنند و…

۱۲ – بچه رزماری (Rosemary’s Baby)

دانلود کتاب بچه رزماری

  • نویسنده : آیرا لوین
  • سبک : ترسناک
  • خلاصه داستان : رزماری و گای زوج جوانی هستند که به تازگی به خانه ای بزرگ و زیبا نقل مکان کرده اند. رزماری آنقدر از تصاحب این خانه هیجان زده است که به شایعات مردم درباره خانه گوش نمی دهد. رزماری به همسرش اصرار دارد تا هر چه زودتر بچه دار شوند ولی گای که از نظر شغلی به ثبات کافی نرسیده می گوید هنوز برای بچه دار شدن زود است، تا اینکه….

۱۳ – کوجو (Cujo)

دانلود کتاب ترسناک کوجو

  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : ترسناک
  • خلاصه داستان : دونا ترنتون دچار روزمرگی شده و زندگی یکنواختی را می گذراند، زندگی در دهکده ای کوچک دیگر هیچ جذابیتی برای او نداشت، تا اینکه روزی بر اثر لغزشی در دامی افتاد که رهایی از آن ممکن نبود….

۱۴ – کیف استخوان ها (Bag of Bones)

دانلود کتاب کیف استخوان ها

  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : گوتیک، ترسناک
  • خلاصه داستان : این کتاب که از برترین رمان های بالای ۱۸ سال است در زمره پرفروش ترین آثار استفن کینگ قرار دارد و از زبان راوی مایک نونان بازگو می شود. همسر باردار مایک به یک باره فوت می کند و بعد از گذشت ۴ سال مایک همچنان کابوس می بیند و گریه می کند، او تصمیم می گیرد برای مقابله با ترسش مدتی را به خانه کنار دریاچه برود ولی….

۱۵ – وحشت (The Terror)

دانلود رمان وحشت

  • نویسنده : دن سیمون
  • سبک : دلهره آور
  • خلاصه داستان : آغاز داستان از سال ۱۸۴۷ آغاز می شود. هوا در این دوران بسیار سرد شده و همه جا یخ زده است. علاوه بر سرمای بی حد هوا خطرات دیگری چون حیوانات درنده، هیولایی شبیه به خرس قطبی و… هم مردم را تهدید می کند و…

۱۶ – جعبه قلبی شکل (Heart-Shaped Box)

کتاب ترسناک جعبه قلبی شکل اثر جو هیل

  • نویسنده : جو هیل
  • سبک : ترسناک
  • خلاصه داستان : از آنجایی که جو هیل پسر استفن کینگ سلطان رمان های ترسناک و دلهره آور است، قلم او نیز به قلم پدرش بسیار شبیه است و کتاب هایش خواننده را میخکوب می کند…

۱۷ – چیزهای تیز (Sharp Objects)

کتاب اشیا تیز یکی از بهترین رمان های بالای  سال

  • نویسنده : گیلین فلین
  • سبک : دلهره آور، جنایی، ترسناک
  • خلاصه داستان : کمپل پریکر رومه نگار جوان پس از مرگ خواهرش، دچار جنون شده و خودآزاری می کند و در یک بیمارستان روانی در نزدیکی شیکاگو بستری می شود و….

۱۸ – خرابه ها (The Ruins)

رمان خرابه ها یک رمان مثبت  سال خوب

  • نویسنده : اسکات اسمیت
  • سبک : ترسناک، دلهره آور
  • خلاصه داستان : چهار توریست آمریکایی به نام های اریک، دوست دخترش استیسی، امی و دوست پسرش جف دانشجوی پزشکی برای تعطیلات به مکزیک سفر می کنند. در این سفر آنها با خرابه های مرموزی روبرو می شوند که راه بازگشتی برای آنها وجود ندارد….

۱۹ – لونار پارک (Lunar Park)

کتاب ترسناک بالای  سال لونار پارک

  • نویسنده : برت ایستون الیس
  • سبک : ترسناک، پست مدرن
  • خلاصه داستان : الیس و جین به شهری بنام میدلند نقل مکان می کنند، چون دیگر نیویورک بخاطر اتفاقات تروریستی امنیت ندارد. در آنجا حوادث عجیب و غریب و ترسناکی برایشان رخ می دهد و….

۲۰ – داستان لیزی (Lisey’s Story)

کتاب داستان لیزی بهترین کتاب مثبت هجده سال

  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : ترسناک، گوتیک
  • خلاصه داستان : لیزی لندن یک رمان نویس معروف و بیوه است. در این کتاب دو داستان متفاوت یکی از زبان لیزی و دیگری از زبان شوهرش را دنبال می کنیم. در شروع کتاب می بینیم که ۲ سال از مرگ شوهر لیزی گذشته و اتفاقات ترسناک  اسرار آمیزی در رابطه با شوهرش برای او رخ می دهد و….

در اینجا سعی کردم برترین رمان های بالای ۱۸ سال که در دنیا در لیست تاپ ۲۰ قرار دارند رو بهت معرفی کنم. اگه زیر ۱۸ سال هستی اصلاً دنبال این کتاب ها نباش.


بهترین و پرفروش ترین رمان های بالای ۱۸ سال دنیا

۱ – آن (It) ترسناک ترین کتاب بالای ۱۸ سال

کتاب آن بهترین کتاب بالای  سال

  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : ترسناک
  • خلاصه داستان : یکی از ترسناک ترین رمان های بالای ۱۸ سال رمان آن است، این کتاب داستان هفت پسر بچه را به تصویر می کشد که مدام دلقکی را می بینند که سعی دارد آنها را شکار کرده و به طرز فجیعی بکشد و….

۲ – پنجاه طیف خاکستری – یا پنجاه سایه آقای گری (Fifty Shades Of Grey)

50 طیف خاکستری بهترین کتاب بالای  سال

  • نویسنده : ای. ال. جیمز
  • سبک : عاشقانه
  • خلاصه داستان : این کتاب به دلیل دارا بودن محتوای عاشقانه در گروه رمان های بالای ۱۸ سال قرار دارد و به داستان عشق پوچ آناستازیا استیل فارغ التحصیل ادبیات و کریستین گری تاجر موفق آمریکایی اشاره می کند….

۳ – درخشش (The Shining)

کتاب درخشش ترسناک ترین رمان بالای  سال


تبلیغات در این مطلباطلاعات بیشتر


  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : گوتیک، ترسناک
  • خلاصه داستان : جک تورنس که نویسنده است بعنوان سرایدار یک هتل بزرگ در نقطه ای کوهستانی و دور افتاده انتخاب می شود و به همراه همسرش وندی و پسرش دنی راهی هتل می شود. او قصد دارد از سکوت آن منطقه استفاده کرده و کتابش را به پایان برد، ولی ارواح شیطانی که در هتل سرگردانند در او نفوذ کرده و او را دچار جنون می کنند و….

۴ – بیگانه (Outlander)

رمان بیگانه ترسناک ترین رمان معاصر

  • نویسنده : دیانا گبالدون
  • سبک : عاشقانه، تاریخی
  • خلاصه داستان : ماجرای رمان از سال ۱۹۴۵ آغاز می شود، کلیر راندل که پرستار جنگ است، از جنگ بازگشته و به همراه شوهرش سفری عاشقانه را آغاز می کند، در گذر از سنگ های اسرار آمیز استون هنچ او ناگهان خود را در سال ۱۷۴۳ و در کشمکش جنگ می یابد و….

۵ – دختر گمشده (Gone Girl)

دانلود کتاب دختر گمشده

  • نویسنده : گیلیان فلین
  • سبک : دلهره آور
  • خلاصه داستان : این کتاب یکی از پرفروش ترین رمان های بالای ۱۸ سال در دنیاست و هر فصل از کتاب از دید یکی از شخصیت های اصلی داستان روایت می شود. در صبح روز پنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی که زندگی مشترک نا به سامانی هم دارند، نیک متوجه مفقود شدن همسرش می شود، در این بین پلیس به نیک ظنین می شود که او خود همسرش را به قتل رسانده است و….

۶ – جسد خندان (The Laughing Corpse)

رمان جسد خندان یک رمان بالای  سال خوب

  • نویسنده : لورل کی. همیلتون
  • سبک : راز آلود، ترسناک
  • خلاصه داستان : یک میلیونر معروف از آنیتا و مدیر وی می خواهد تا یک جسد ۳۰۰ ساله را زنده کند. او می گوید که حاضر است میلیون ها دلار برای این کار هزینه کند. آنیتا این پیشنهاد را رد می کند ولی….

۷ – جانی یا میزری (Misery)

کتاب میزری یا جانی

  • نویسنده : استیون کینک (استفن کینگ)
  • سبک : وحشت روانشناختی
  • خلاصه داستان : پائول شلدون نویسنده مشهوری ست که بخاطر یکی از رمان هایش بنام میزری محبوبیت فراوانی کسب کرده. او در یک روز برفی در خارج از شهر دچار سانحه شده و توسط یک زن روانی نجات پیدا می کند. این زن او را در منزلش زندانی کرده و…

۸ – سیرک نفرین شده (Circus of the Damned)

دانلود کتاب سیرک نفرین شده

  • نویسنده : لورل کی. همیلتون
  • سبک : راز آلود، ترسناک
  • خلاصه داستان : در این کتاب که یکی از رمان های بالای ۱۸ سال است یکی دیگر از ماجراهای آنیتا بلیک را دنبال می کنیم. در اینجا آنیتا در تلاش است تا راز چندین قتل را کشف کند و…

۹ – کورالین (Coraline)

دانلود کتاب کورالین

  • نویسنده : نیل گیمن
  • سبک : فانتزی سیاه، ترسناک
  • خلاصه داستان : کورالین جونز به همراه پدر و مادرش به تازگی به منزلی در منطقه ای دورافتاده منتقل شده. پدر و مادر کورالین هر دو در منزل کار می کنند ولی هیچگاه به او توجهی نمی کنند و کورالین همیشه از تنهایی رنج می برد، روزی در کوچکی در راهروی منزل پیدا کرده که به دنیای دیگری باز می شود، دنیایی که در آن همه چیز زیباتر و بهتر است ولی…

۱۰ – سخت تر شدن اوضاع (The Turn of the Screw)

کتاب سخت تر شدن اوضاع یک رمان ترسناک خوب

  • نویسنده : هنری جیمز
  • سبک : گوتیک، ترسناک
  • خلاصه داستان : مردی به نام داگلاس پس از مرگ خانواده اش تصمیم می گیرد یک پرستار برای نگهداری از دو خواهر زاده یتیمش استخدام کند. رفتار پرستار کمی عجیب است چون اون ارواحی را در منزل می بیند و حتی فکر می کند که این ارواح جسم دو کودک را نیز تسخیر کرده اند و….



لیوان شربت رو که به دست فریدون خان دادم لبخند زدم و قصدم برگشتن به جمع زنونه بود که فریدون خان گفت : همه این سالا دلم از جمشید پر بود ، حالا خیلی پرتره ، تو حیفی واسه پسر من ، پسر منی که حتی لیاقت بچش هم نداره. سر پایین میندازم و پوزخند به لبام میچسبه. فریدون خان – نمیخوام روزی رو ببینم که به خاطر پسرم از من هم متنفر بشی. – آدما خودشون مسئول کارایین که میکنن. فریدون خان – تیام نمونه بارز بابامه ، یه مرد سالاری که فکر میکنه همه باید ازش اطاعت کنن ، به حرفاش محل نذار ، این تنها ابزاریه که میشه باهاش اونو بچزونی. – شما واقعا بابای اونین؟ خندید و من تنها لبخندی زدم و با یه با اجازه کوچیک کنار عمه مهشید نشستم. عمه مهشید – خوشگل من چطوره؟ سر روی شونش گذاشتم و لبخند زدم. مامان فرشته – چه خبر از شاهین؟ عمه مهشید – یکیه مثه همه مردای دور و برمون ، یه ماشین پولساز. نگاه میدوزم به پارکتای کف و این ماشین پولساز زمانی بیشترین عقده من تو بچگیم بوده. حضور تیام حتی با یه کاناپه فاصله آزارم میداد و منو به آغوش عمه بیشتر میفشرد. سارا – مهشیدجون ؟ عمه مهشید – جونم عزیزم؟ سارا – شما اجالتا یه پسر بزرگتر از شهریار ندارین؟ عمه مهشید – واسه چی قربونت برم؟ سقلمه آهو رو به تن سارا دیدم و خندم گرفت و طعم زهر تو دهنم پیچید. سارا – آخه من همیشه آرزوی مادرشوهری به خوبی شما رو داشتم. عمه خندید و مامان چشم غره رفت و تهمینه جون هم یه لبخند کوچیکی زد به این شیطنت خانواده شوهری. مامان فرشته – کی برمیگردی مهشید؟ عمه مهشید – تا آخر اون هفته هستم. – عمه… عمه مهشید – قربونت برم ، همینش هم خشایار تا تونسته نق به جونم زده. تهمینه جون – خدا شانس بده. فریدون خان – بهتر از من میخواستی خانوم؟ تهمینه جون پر عشق لبخند زد و تیام گفت : لیلی مجنون بازیتونو بی زحمت بذارین واسه بعد شام ، ما خیلی گرسنمونه. تهمینه جون چشم غره رفت و رو به خاله مهری گفت : میبینی به خدا مهری ، خدا بچم نداد ، نداد ، نداد وقتی هم داد اینو داد. سارا زیرخنده زد و آهو سر پایین انداخت بابت مخفی کردن اون صورت پرخنده و مامان هم ابرو بالا انداخت واسه تیام مه و مات و عمه مهشید یه کوچولو لبخند چاشنی خوشگلیای صورتش کرد و من فقط اون کوه غروری که از شوخی مامانش لبخند میزد رو میدیدم و کی میدونه جز من که این مرد یه حیوونه؟ سر میز که میشینیم سالار سر میرسه و با هوچی بازی میون آهو و سارا خودشو جا میکنه و من از این تغییرات جدیدش کمی خوشحالم. سالار که روی میز خم میشه و گونمو میبوسه نگام تو نگاه پر اخم تیام میشینه و لبخند میزنم بابت حرص خوردنش و غرق لذت میشم از این شب خراب شدش. سالار – خوشگله کجایی؟ بهش میخندم و فریدون خان میگه… فریدون خان – بچه یه کم آدم باش. سالار – ما چاکر خان داییمون هم هستیم. فریدون خان – وظیفته. سارا – خوردی داداشی ؟ حالا شامتو بخور. فریدون خان – از باباتون چه خبر؟ سارا – من خبری ندارم. سالار – خوبه. سارا – والا اگه بابابزرگ هم زن به این ترگل ورگلی نصیبش میشد عمر نوح میکرد. صدای مامان و فریدون برای سارا گفتن تو هم پیچید و تیام فقط سارا رو نگاه کرد. تیام – سارا منطقی باش. سارا – منطق از دید تو یکی یعنی اینکه یه مرد مختاره که هر کاری دلش خواست بکنه. فریدون خان – بهتره تمومش کنیم ، سارا تو هم شامتو بخور. نگام به سارایی میفته که اشکشو تو کاسه چشم حفظ میکنه و آهو دستشو نرم نوازش میده. ******* مامان مهری و آرمان و صیام به ساختمون اونور باغ میره و من بهونه ای واسه ترک اتاقم ندارم و تنم مثل بید میلرزه و هنوز فکری واسه اون در بی قفل نکردم که در اتاق باز میشه و تن تیام که قاب در رو پر میکنه لرزشم بیشتر میشه و قدم عقب برمیدارم و مینالم که… – چی میخوای ازم ؟ ولم کن ، ترو جون عزیزت ولم کن ، ترو جون آیلین ولم کن. مشت میکوبم به آینه کمد دیواری و خیسی به حس لامسم میرسه و دستم تکه ای از اون آینه ها رو از روی زمین چنگ میزنه. میخواد قدم طرفم برداره که آینه رو بیشتر تو مشتم فشار میدم و هق میزنم و مینالم باز… – نگام کن ، من هرزه نیستم ، بی خیالم شو ، من خواهر آیلینم ، ولم کن ، ترو جون مادرت ولم کن ، تو رو خاک بابابزرگت ولم کن. دستش طرفم دراز میشه و آینه ی میون مشتم میچسبه به گردنم. – به جون مامان که میخوام دنیاش نباشه قدم از قدم برداری میزنم ، این رگو میزنم تا حالیت بشه که من هم خوابه نیستم ، دِ کثافت من هم خوابه نیستم . دادم توی طبقه خالی و متروکه میپیچه و صدای اون میون همهمه من راه میگیره. – آمین کاریت ندرم ، نگام کن ، کاریت ندارم. قدم برمیداره طرفم و اون از یه حیوون هم کمتره. – به خدا میکشم ، خودمو میکشم ، هم خودم راحت میشم هم همه اوناییکه غصمو میخورن ، نیا جلو. قدم بعدیش مساوی میشه با خراشی که روی گردنم میندازم.

گردنم میسوزه ولی سوزش دلم بیشتره. دستم که از بابت اون سوزش کمی شل شده با حرکت سریعش میون پنجه هاش قفل میشه و تکه آینه از میون مشتم بیرون کشیده میشه و من باز تو خودم مچاله میشم و هق میزنم و به پاش میفتم. – تروخدا ولم کن ، من هرزه نیستم ، برای تو که کم نیست ، از من بگذر. دست زیر بازوم میندازه و روی عسلی کنار کمد دیواری میشونتم و تو نور دیوارکوبا نگاهی به مشت بستم میندازه و مچم رو باز میکنه و زیر لب میغره که… – دیوونه ، چی کار با خودش کرد؟ از اتاق بیرون میزنه و من تا میام نفس راحتی بکشم با یه جعبه سر میرسه و جلوی پام زانوی راستش رو زمین میزنه و با دستمال توی دستش میون هق هق ضعیف تر شده من دستم رو از خون پاک میکنه و چرا دستم نمیسوزه؟ داغی دستش به سردی شبای پیش نیست و من متعجبم از اون اخمای درهمی که صورتش رو گرفته تر از همیشه نشون میدن. دست که طرف گردنم میبره خود کنار میکشم که نگام میکنه و نمیدونم که چرا میذارم با اون دستمال گردنم رو هم تمیز کنه. گاز استریلا که روی دست و گردنم میشینه از روی زمین بلند میشه و نگاهی به کف اتاق میندازه و میگه که… – یه امشبو تو نشمین سر کن تا فردا یه سروسامونی به این بلبشو بدی. – کلید. – چی؟ – کلیدو بده. – چه کلیدی؟ – کلید اینجا رو ، بعدش هم برو. – کلید که اینجاست. نگام که رو تن رادیاتور سرمیخوره مورمورم میشه از این همه بی دقتی. – اگه این دیوونه بازیا رو در نمیاوردی میخواستم بگم چند تا صفحه رو تایپ کنی که فردا تو جلسه یه پیش زمینه ای طرف قراردا داشته باشن. – من کامپیوتری اینجا ندارم. اشاره به گوشه اتاق کرد و من دیدم اون کیف لپ تاپ رو و آیا اون امشب به من کاری نداشت؟ – بابت اون دو شب… – اون دو شب چ؟ ؟ میخوای ازاون دوشب ت چی بگی؟ از سر شونه نگام کرد و اون دوشب من اون روی این مردی رو دیدم که همه جنتلمن میخوننش. – من از اون دوشب لذت بردم و هیچ وقت پشیمون نمیشم چون حقمی ولی میتونم تضمین بدم که دیگه تکرار نمیشه. – خیلی رذلی. صدای پوزخندش تو گوشم پیچید و به محض رفتنش کلید رو به در رسوندم و قفل زدم به تن اون در و امنیت گرفتم با صدای قفل در. من اما دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم وقتی که حتی دخترانه هام هم از دست رفتن. تو باید جای من باشی بفهمی من چرا تنهام بفهمی چی بهت میگم ببینی از تو چی میخوام ******* مامان فرشته – بیشتر مواظب دستت باش. – یعنی من دیوونه لوس شدن واسه تو خوشگل خانومم. آرمان – لوس شدن فقط حق منه. – برو بچه. آرمان – کاش تو هم می اومدی ، درست حسابی دلتنگیمون رفع نشد. دست توی موهاش بردم و بوسیدمش. – قربونت برم من. صیام رو دیدم که بغ کرده به ابراز محبتم به آرمان خیره بود و من میمیرم برای این حسادت هاش. دست باز کردم و اون توی حجم آغوشم جا شد. مامان و آرمان که راهی شدن دلم بیشتر از این چند روز گرفت و صیام رد اشکم رو با نوک انگشت چید و گفت : غصه نخوریا ، شب میریم پارک. قبول جان دلم ، فقط یه سوال با پارک رفتن وحشیانه های بابات یادم میره؟ دخترانه هام برمگیرده؟ تیام که جلوی تی وی لم داده بود با دیدنم گفت : رفتن ؟ – آره. و چه ساده بله هام رنگ آره گرفتن. – فردا شب میریم. سری ت دادم و صیام بغض کرده گفت : کجا میرین ؟ منم میبرین؟ تیام – سفرکاریه و نمیشه شما رو برد. صیام – اون وقت من تنها میشم که. تیام – خورشید و خاله مهری هستن. صیام بیشتر تو خودش فرو رفت و من لب به موهاش چسبوندم و قلقلک دادم اون تنی رو که برام عجیب عزیز بود. برای دلخوشیش هم پارک و یه شام رو به برناممون چسبوندم و بی حرف از کنار تیام گذشتم و فقط توجهم مال صیام شد. تیام – اون وقت کجا شال و کلاه کردین؟ من یه نقطه رو نگاه کردم و صیام با ذوق گفت : شهربازی. تیام – تنها؟ صیام – نه دیگه با آهوجون اینا. تیام – زنگ بزن آژانس. نه بابا اندکی تا قسمتی حس پدرانش فعالیت به خرج داد انگاری.

حتی بی نگاه بهش متوجه میشدم که خیرمه. تمام پررویی سراغ داشته از خودمو تو نگام ریختم و طرفش کج شدم و گفم : مشکلی هست…رئیس؟ زیرلب یه چی گفت و نگاش خیره لپ تاپش شد. پوست خشکی زده لبم یادم انداخت که رژلب پاک شدم تجدید نشده و دست میون کیفم بردم و رژ نارنجی رنگ رو به کمک آینه به لبام مالیدم و اینبار سر اون بود که طرفم کشیده شد. – من هم با رژ امتحانت کردم هم بی رژ ، طعم لبات خیلی بهتره. دستام مشت شد و چشم غرم نیشخند رو به لباش اضافه کرد. از لج رژ رو پررنگ تر کردم و اون خیره به لبام گفت : شاید هم طعم این یکی با قبلی فرق داشته باشه ، بذار یه تستی بکنم. از اون همه رو اعصاب بودنش کفری ، خیره نگاش کردم و اون خودشو جلو کشید و تو چشام براق شد و گفت : ما قرار نیست بریم ، داریم میریم شیراز تا به یه قراراد مهم برسیم ، من روی تیپ و شان کارمندام حساسم. ساعتم رو جلو روش با تمام عشوه سراغ داشته از خودم به تصویر کشیدم و با دوتا ضربه روی شیشش گفتم : ساعت نه شبه ، پس الان وقت اداری نیست و منم کارمند شما نیستم…رئیس. میدونستم مکثای قبل از رئیس گفتنم با اعصابش بازی میکنه و کفرش رو درمیاره ، پس یه لبخند از اون مدلای تا فیهاخالدون سوزون رو به روش زدم . – تو آدم بشو نیستی. – میدونم…من دختر فرشته ام ، پس فرشته ام. لباش یه وری شد و انگار این روی تخسم بیشتر به مذاقش خوش اومد. – به صیام چه وعده ای دادی که آروم شد؟ – اینکه آخر هفته میتونیم با کارن جونش بریم شهربازی. اخماش به هم کشیده شد و من از این همه خباثتم سر شوق اومدم. – پررو شدی انگاری. – من؟ – آمین اگه بخوای از این خلاقم سوءاستفاده کنی… – دقیقا کدوم اخلاقتون؟ – برای چندمین بار میگم دور و بر کارن بپلکی حالتو جا میارم. – کارن زن داره. – صدتا هم دوست دختر داره. – حداقل بلد نیست. ماتم شد و من از اون پنجره دایره ای شکل به یه مشت سیاهی خیره شدم. – فکر نمیکنم رابطه داشتن با زنی که اسما و شرعا مالمه بگن . -تو شوهر خواهر آیندمی. – تکلیفتو با خودت مشخص کن ، من توام یا شما؟ – من به درک تو به عشق خودت خیانت کردی. – بی خیال بچه ، من میتونم عاشق یه نفر باشم و با صدنفر بخوابم. – و دقیقا به این اصل میگن اند آشغال بودن. – جونم؟ – واقعیت بود. – تو الان با من بودی؟ – شما مختارین هرجور دوست دارین برداشت کنین. – مطمئن باش ، تنها بشیم حالتو میگیرم. از حرص خوردنش کیفور شدم و رو بهش با ان لبخندی که رژلب نارنجیم هم قاطیش بود گفتم : فقط یه سوال قبل از حال گیریتون ، آیلین هم میتونه با صدنفر بخوابه و فقط عاشق شما باشه؟ عصبی تو چشمام خیره شد و من لبخندم رو عریض تر کردم و باز گفتم : پس حسابی به هم میاین. -منظورت چیه؟ – من اصولا منظوری ندارم. – تو از آیلین چی میدنی؟ – خودتون از آیلین چی میدونین؟ – من و آیلین عاشق همیم ، یعنی اون اولین عشقمه. – و سحر؟ – سحر دختری بود که خونوادم برام انتخاب کردن و موقعیت پدرش چیز تاپی بود. – پس موقعیت جمشیدخان هم کم اثر نیست توی این عشق نه؟ – آمین یه سوال پرسیدم. – زندگی خصوصی آیلین به من هیچ ارتباطی نداره. – اگه منظورت اینه که آیلین دوست پسر داشته اونو که خب اکثردختر دارن. فقط پوزخند زدم و یادم به اون روزی اومد که تو اوج پونزده سالگیم هرچی دیده بودم رو بالا می آوردم. – این پوزخند چه معنی میتونه داشته باشه؟ – هیچی ، فقط اینکه ایشالا پا هم پیرشین. لحظه ای سکوت شد و سوال بی مقدمش نگامو به خودش کشید.

رمان بگذار آمین دعایت باشم قسمت نهم

– جمشیدخان چرا تو رو به زور به من قالب کرد؟ – حتما میترسیده دوماد به این خوبی از دستش بره. تک خندش قشنگ بود و این همون مردیه که منو تو دو شب به جنون کشوند. – اون یه هدفی داره ، شنیدم داره یه کارایی میکنه. – مثلا؟ – اطلاعات در مقابل اطلاعات…………………………………………….

– نکنه انتظار دارین که من راپورت گذشته خواهرمو به شما بدم ؟ آدم اگه عاشق باشه گذشته رو نمی چسبه حالو در میابه و لذتشو میبره. – این پسرعموت ، شاهینو میگم ، چجوریاست؟ – جوون تر شده جمشیدخان. نگاش به صفحه لپ تاپش افتاد و گفت : جمشیدخان دوست دای؟ – همیشه ، حتی اگه بدترین بابای دنیا هم باشه باز بابامه و من میمیرم براش. – ولی اون… – دوسم نداره ، درست ، ولی بابامه. – اون… – من خسته ام. – تو امشب انگار زیادی زبون دراز شدی. شونه بالا انداختم و پوزخند زدم و من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. – ترسی وجود نداره واسه اینکه من زبونمو غلاف کنم…رئیس. – فقط یه بار دیگه بگو رئیس تا زبونتو از تو حلقت بیرون بکشم. – من فقط به حرفتون گوش دادم ، خودتون گفتین بهتون بگم…رئیس. – آمین… آمینش از صدتا خفه خون نگیری کشتمت هم بیشتر زهم چشم داشت و نصیب من فقط یه زهرخند شد. ******* به دیوار یه وری تکیه زدم و خیره اون قد و هیکلی رو که خیلی آرزوشو داشتن برانداز کردم و اون با نیم نگاه بهم و لبای یه وری شده گفت : مشکلی هست ؟ – آره ، خیلی بزرگه ، شاید خودم باید فکر یه جا واسه خوابم باشم. – خب این راه رو هم داری ، نظرت با پارک جلوی هتل چیه؟ من میگم جای خوبی برای یه مرگ تدریجی و آروم و با عزته ، پس قرارمون واسه فردا صبح ،آلاسکا شدتو میدم گرم کنن راحت بشه گذاشتت تو قبر. – باید یه اعترافی کنم ، فکر نمیکردم رئیسم تا این حد شوخ طبع باشه. – به نظرت من اهل شوخیم ؟ …عین بچه آدم میای تو اتاق و آبروی منو جلوی یه مشت کارکن هتل نمیریزی. – من با شما بهشت هم نمیام ، اینکه یه اتاق تو هتله. – تا … – تهدیدم نکنین ، خودم استادترم توی این یکی مورد. – رگ زدن جرات میخواد بچه جون . – جراتش هم دارم. – آمین اونقدر میزنمت که دیگه نتونی تو جات بلند شیا ، بیا برو تو. – نه. به خودم که اومدم روی کاناپه نشیمن سقوط آزادی در حد جام ملت های اروپا داشتم و چمدونم هم کنار چمدون تیام زمین گذاشته شد. – من تو این اتاق نمیمونم. – انگار کتک واجبی. – فقط کافیه سر انگشتات بهم بخوره ، چنان جیغی میزنم… – حنجره خودتو پاره میکنی چون کل دیوارای اینجا عایق صداست. – تو نمیتونی منو مجبورکنی… – به چی؟ – من تو این اتاق نمی مونم. – من این اتاقو یه هفته است رزرو کردم و قرار هم نیست تو جایی غیر از اینجا بری. خودمو به تن مبل کوبیدم و به ال سی دی خاموش خیره شدم. لبخند پیروزیش می سوزوندم و این مرد انگار از بازی با من خوشش اومده. کتش رو روی دسته کاناپه انداخت و اومد اون طرف کاناپه سه نفره تکیه بزنه که از رو کاناپه پرش زدم و خودمو به چمدونم رسوندم. اون لبخند مسخره روی لبش حالمو به هم میزد و من متنفرتر میشدم از خودم و این تنی که قدرت نداشت این مرد رو خفه کنه. – لباساتو عوض نکن میریم شام بخوریم. – من نمیخورم ، در ضمن آدم برای غذا خوردن کسیو پیدا میکنه که اشتهاشو باز کنه نه اینکه از خوراک بیفته. بازومو که چنگ زد بند دلم پاره شد و دلم گرفت از این همه در برابر این مرد ناتوان بودن. – همه آرزوی منو دارن. – من جزء اون همه نیستم. خیره نگاش بودم و خیره ی نگام بود و من از اون فاصله کم صورتامون نفرت داشتم. – میریم شام میخوریم. – گشنم نیست. ابروهام بالا رفته بود و لبای اون کج شده بود و نگاش جزء به جزء صورتمو موشکافی میکرد. چند ثانیه بعد کت به دست از اتاق بیرون زده بود و من هنوز هم از اون همه نزدیکی کفری بودم. بالشت و پتویی از روی تخت برداشتم و روی اون کاناپه سه نفره برای خودم جای خواب درست کردم و از یخچال پر شده یه آبمیوه بیرون کشیدم و جلوی ال سی دی که هیچ برنامه مهیجی نداشت قلپ به قلپ بالا رفتم. از در که داخل اومد به جای درست شدم نگاه کرد و پوزخند زد و در حالیکه دکمه به دکمه اون لباس لعنتی رو باز میکرد و تن لعنتی ترش رو به نمایش میذاشت گفت : عین بچه آدم میری رو تخت میخوابی ، فردا صبح که خواستن صبحونه بیارن دوست ندارم… – دوست نداری چی ؟ زن صیغه ایت ایرادی داره رو کاناپه خوابیده باشه؟ – آمین داری کم کم روی سگمو بالا میاری. فقط نگاش کردم و اون کامل پیرهن رو درآورد. – انگار خوشت میاد منو کفری کنی ، انگار ضرب شستم بهت ساخته ، تا زمانیکه نون خور منی باید… – من نون خور خودمم ، دارم واسه خودم کار میکنم.

دست به کمر برد و به من که ریلکس با اون شلواک یه وجب زیر زانو پا رو پا انداخته بودم خیره شد. – تو داری از من باج میگیری؟ – بابت؟ – فکر میکنی من از اینکه خودتو خلاص کنی میترسم؟ – نه ، تو صد در صد رذل تر از اونی هستی که نشون میدی. طرفم قدم برداشت و من پشت کاناپه سنگ گرفتم. – پس هنوز هم ازم میترسی. – فاصله ایمنیو رعایت میکنم. طرف اتاق قدم برداشت و من نفس راحت فوت کردم و به خودم که اومدم به دیوار کوبیده شده بودم و تیام با دستایی که دو طرف سرم ستون کرره بود کامل گیرم انداخته بود. اشک توی چشمام نشسته بود و دلم از این همه ترس پوکیده بود. – پس تو هنوز هم میخوای عاشق یه نفر باشی و با صدنفر بخوابی ، باشه برو بخواب ولی به خواهر کسی که عاشقشی نکن. – من به تو نکردم. از بین دندونای کلید شدش گفت و اشکم اینبار راه خودشو روی گونم پیدا کرد. – من کردم ؟ من که با تو عین یه بچه …. یقه بسته تاپم رو پایین کشیدم و تو نگاش براق شدم و گفتم : تو مثه یه بچه با من رفتار کردی؟ پس خوب نگاش کن. لباسم رو بالا زدم و شکمم رو نشونش دادم و گفتم : اینجا هم هست. خواستم کلا تاپم رو از تن بکنم که دستاش نذاشت و من اینبار جای داد زدن به هق زدن افتادم و دستاش دورم پیچید و من بیشتر به خودم لرزیدم. ******* گردنم رو ت دادم و به اونکه واسه خودش لقمه میگرفت با یه چشم باز و یه چشم بسته خیره شدم. – ساعت هفت صبحه و ما سه ساعت دیگه باید بریم شرکت طرف قرارداد. تو جام نشستم و دسته ای از موهام رو که تو صورتم اومده بود رو پشت گوشم زدم و دلم ضعف رفت. – فکر کردم رژیم داری اینه که برات سفارش ندادم. بادم خوابید و قیافم ماتم شد و لبخند بدجنسش بیشتر نمود پیدا کرد. – بیا بخور. با یه سر و سامون کلی به قیافم پشت میز نشستم و اون خیره به خوردنم گفت : پس از من متنفری. کمی نگاش کردم و گفتم : انتظار دیگه ای داشتین؟ – تکلیفت انگار با خودت مشخص نیست ، من آخرش توام یا شما؟ به خوردنم ادامه دادم و این مرد انگار بر اساس آب و هوا تغییر شخصیت میده. – یه ساعت وقت داری آماده بشی. – ما سه ساعت دیگه… – میدونم ، قبلش باید برم چندجا سر بزنم. سری ت دادم و این مرد چرا اینقدر عجیب شده؟ هنو زهم گرمی دستاش رو دورم میتونم حس کنم و عدم اطمینانی که میون اون دستا بهم القا میشد ، هنوزم میتونم صحنه ای که کنارش زدم و میون کاناپه فرورفتم رو به یاد بیارم. ******* خسته از اون سرزدنایی که من رو پشت در اتاق معطل میکرد و آقا رو با نیش باز بیرون میفرستاد بودم و بالاخره به محل مورد نظر همراه اون مدر با دمش گردو شکسته رسیدیم و اون باز هم قواعد جنتلمنی رو زیر پا گذاشت و زودتر از من از در داخل شد. با راهنمایی منشی با اون لبخندی که یه لحظه هم از دهنش جدا نمیشد وارد اتاق شدیم و من دو مرد رو دیدم با تمام پرستیژی که یک مدیر نیازمندشه. با لبخند براشون سری ت دادم و همه روی مبل های کنار اتاق گرد هم نشستیم و بحث داغ کار شروع شد. تیام حرف میزد و دلیل می آورد و اونقدر با استناد حرف میزد که من هم داشت باورم میشد این آقایون زیاد از حد قیمت برامون درنظر گرفتن. پس این معطل شدنای زیاد من پشت درای اتاقای بی هویت پر بی راه هم نبوده. نگاه خیره و لبخند یکی از اون دو مرد آزارم میداد و شکم براومده اون یکی رو مخم بود. برای پرت کردن حواسم از اون نگاه خیره پا روی پا گردوندم و یه نفس عمیق کشیدم و نگاه تیام روی من برگشت و اخمش بیشتر شد و من میدونستم که دعوای بدتری در راهه. برای بیشتر حرص خوردن مرد کنار دستم ناخن لاک خورده از انگشت اشارمو دوار روی کاسه زانوم به حرکت درآودرم و لبخند ژودم ته مایه صورتم شد و اون مرد همچنان خیره بود و رکورد هیزترین مرد زندگیم رو به نام خودش ثبت کرده بود. با تموم شدن جلسه و خوش و بش تیام با اون مرد شکم دار دست بردم تا لپ تاپ تیام رو جمع کنم که اون مرد با ولوم پایینش گفت : منم به یه منشی خوب نیاز دارم. پوزخند زدم به حرفش و لپ تاپ رو تو کیف چپوندم و دست تیام بود که کیف رو بلند کرد و رو به اون مرد با اخم گفت : از دیدنتون خوشحال شدم. به فاصله سه دقیقه از شرکت بیرون زدیم و تیام توپید بهم که… – انگار فقط با من مشکل داری. – من مسئول نگاه مردم نیستم. – ببین بچه ، اونقدری سن دارم که بدونم امروز از لج من اون مسخره بازیا رو وسط جلسه درآوردی ، پس این یه بارو بی خیالت میشم ولی دفعه بعدی دیگه نداریم. حرص زده بهش خیره بودم و من نمیدونم این مرد از کی تا حالا واسه من ادای آدمای نرمال رو درمیاره. – بازیه؟ – چی؟ – من به همون اخلاقتون بیشتر عادت دارم. – منظور؟ – میخواین به چی برسین؟ نگام کرد و از کنارم گذشت و با چند قدم فاصله گفت : فعلا به ناهار. کارد به اون شکم بخوره تا من سر راحت زمین بذارم.

به اون شیک غذا خوردنش خیره بودم که بی نگاه بهم گفت : عمه یادت نداده موقع غذا خوردن به کسی خیره نشی؟ باز هم بی حرف نگاش کردم که اون هم دست از ظرفش کشید و خیره شد تو نگام وگفت : چیه دو ساعته یه تیکه نگام میکنی؟ – هیچی. – ببین دختر جون… پوزخند زدم به دختری که دیگه نیستم. – شمشیرتو از رو برام نبند. – من شمشیری ندارم. – ما میتونیم در آرامش با هم زندگی کنیم. – ما قرار نیست با هم زندگی کنیم ، من فقط تا عید خونه شمام. بی تفاوت براندازم کرد و گفت : منظور من حالاست ، تو داری همه چیو واسه خودت سخت میکنی ، چه بخوای چه نخوای مهمون خونه منی پس خودتو زجر نده. – چی شده واست مهم شدم ؟ – تهش میشی خواهرزنم. – تا حالا یادت نبود؟ – قبول دارم که بهت بدهکارم ، بدون همه جوره جبران میکنم . – چطور جبران میکنی؟ چطور دختر بودنمو برمی گردونی؟ چطور آینده شوییمو تضمین میکنی؟ تو حتی اونقدری منصف نبودی که به دختری که سیزده سال ازت کوچیکتره رحم کنی. اینبار سکوت کرد و کمی بعد با همون صلابتش گفت : گفم که به بهترین نحو جبران میکنم ، اونقدری که هیچ وقت به ارث بابات هم نیازی پیدا نکنی ، شیرفهمی؟ – جالب شد ، پس میخوای خرجم کنی ، انگار واقعا باورت شده که این آدمی که جلو روته یه بدکاره خیابونیه که واسه خاطر نون شب تن می فروشه ، نه جونم اشتباه گرفتی ، حاضرم یه عمر کلفتی مردمو بکنم ولی نونم از هم خوابی با تو درنیاد. – پس مشکل منم. – بزرگترین مشکلم تویی ، اگه اون سوپرایز مسخره رو راه نمینداختی الان من اینجا ننشسته بودم. -من از رفتن آیلین خبر داشتم برای همین اون سوپرازو راه انداختم ، نمیخواستم که هوایی بشه. – هیچکدوم ضربه نخوردین ولی انگاری من شدم بلاکش شما دوتا. – تو الان داری تو خونه ای زندگی میکنی که آدماش برات ارزش قائلن ، تا کی میخواستی پیش جمشیدخانی زندگی کنی که ذره ای برات اهمیت قائل نیست؟ – اون بابامه. – از این جواب تکراریت داره حالم به هم میخوره. – مشکل تو با جمشیدخان چیه؟ – من با اون مشکلی ندارم ، مشکل من تویی که … – تو فکر میکنی بابای من بهم ظلم میکنه؟ – دقیقا ، زدی وسط خال. – همه اون کارایی که بابام در حقم کرد یه دهم بدبختیایی نیست که از روزی که تو رو دیدم سرم اومده. – اولا اینقدر راحت واسم بلبل زبونی نمیکردی. – اولا خیلی چیزا واسه ازدست دادن داشتم. -بیا یه قرار بذاریم. ابروهام بالا پرید و دستام روی سینه گره خورد و اون از دیدن حالتم یه وری خند زد و گفت: با هم خوبیم ،تا تهش ، تا آخرین روزیکه همو میشناسیم عوضش من به تو پوئنایی میدم که تا حالا نداشتی ، تو هم کم کم اون کار منو از یاد میبری ، خب؟ – فراموش کنم ؟ آدم تلخ ترین خاطره زندگیشو هیچ وقت یادش نمیره. – آمین ، من واسه همه اینقدر خوب نیستم ، من یه چیزاییو از تو گرفتم ولی برات همه کاری میکنم ، میبینی تو این دو روز تقریبا تونستی مثه آدمایی باهام رفتار کنی که واسم مهمن ، منو رئیست نبین ، منو تیام نبین ، منو بابای صیام ببین. – بابا ؟ تو واسه اون بچه هم… – صیام برای من همه چیزه ، حالیته ؟ من اونو چیزی بار یارم که خودم میخوام ، من از لوس شدن اون خوشم نمیاد ، اون به خودی خود با این همه امکاناتی که داره لوس هست. – قبول ندارم. – بحث صیامو بذاریم واسه بعد ، نظرت در مورد پیشنهادم چیه ؟ نگاش کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم : به شرطی که هیچ وقت نزدیکم نشی ، تاکید میکنم هیچ وقت. باز اون یه وری خندی رو زد که دخترای دوتا میز اونورتر براش بال بال میزدن.

کش و قوسی به تنم دادم و پر حرص براندازش کردم. – نمیدونستم اینقدر فوتبال دوست داری. نگام هم نکرد و باز میخ اون صفحه سبز رنگی شد که کل هدفش یه توپ و یه گل بود. تا اینجا بودم باید یه چی واسه بچه ها میخریدم. سنگینی نگاه تیام رو حس میکردم که روی تیپ تازم بالا پایین میشد. – کجا میری؟ رژم رو کامل کردم و بی برگشتن طرفش گفتم : یه کم بگردم. – حتما هم تنهایی. – نه دیگه با خودم دوتایی. – یه ربع صبر کن. گفت و با ریموت تلویزیون رو خاموش کرد و چپید تو اتاق و من روی کاناپه پخش شدم و این مرد خوش اخلاق تر این روزا همون مردیه که روزی طعم کمربندش رو بهم چشوند و من چقدر بی تفاوتم به واکنشای این روزای این مرد. تلفنم که زنگ خورد لبم پرخنده شد و گوشی به گوشم چسبید. – جونم عزیزم؟ – سلام عمر مامان. – سلام ، خوبی؟ – خوبم ، شیراز خوش میگذره ؟ – تازه میخوام برم بیرون یه تابی بخورم شاید بهم خوش بگذره. – پس مزاحم شدم. – تو همیشه مراحمی. – این پسره که اذیتت نمیکنه. نیم نگاهی به اون کردم که در حال پوشیدن کت چرمش بهم خیره بود و گفتم: نه زیاد. – چیو داری از من قایم میکنی؟ – هیچی. – آرمان دلش واست تنگ شده ، میگه آخر اون هفته با بچه ها بیاین اینجا. – ببینم برنامه بچه ها چه جوریه خبرت میکنم. – پس منتظرم. – دوست دارم. – نه به اندازه من. خداحافظی کردم و تیام کنار کاناپه وایساد و نشون داد که آماده است و من هم تیپ اسپرتش رو براندار کردم و میدونم که این مرد جزء معدود مردای فوق العاده جذابیه که میشناسم. – کجا میخوای بری؟ – گفتم برم یه چی واسه بچه ها بگیرم. -خب پس یه تاکسی بگیریم ببرتمون مرکز خرید. – یه کم قدم بزنیم. – بزنیم. با این ورژنش ناآشنا بودم و میدونستم که این شخصیت تیام ملکان برای همه عامی تره تا غولی که به من شناسوندتش. – چرا درستو ادامه ندادی؟ – نیازی نمیدیدم ، بعضیا درس میخونن تا وقت بگذرونن ، بعضیا درس میخون تا یه کاره ای بشن ، بعضیا درس میخونن تا مامان باباهاشون به آرزوهاشون برسن ولی من نه وقت اضافه داشتم نه میخواستم یه کاره ای بشم نه اینکه مامان بابام واسم آرزویی داشتن. – چرا خواستی تو شرکت من استخدام بشی؟ – به این کار نیاز داشتم ، حقوقی که میدی خوبه و از نظر مامان تایید شده ای ، حالا بگذریم که مامان تو این مورد اشتباه کرد. – با عمه داشتی تلفنی حرف میزدی؟ – چطور مگه؟ – تو دنیا فقط با دونفر با این همه عشق حرف میزنی ، یکی مامانته ، یکی صیامه. خندیدم و روی لبه جدول کنار خیابون وایسادم و اون باز گفت : چرا اینقدر صیامو دوست داری؟ – مگه آدم میشه خودشو دوست نداشته باشه. – چی؟ – صیام منه ، گذشته منه ، همون گذشته که باید با همه سن کمم درک میکردم واسه بابام ارزشی ندارم ، صیام حس میکنه واسه تو ارزشی نداره و من خیلی خوب درکش میکنم . – صیام مثه تو نیست ، من واسه اون همه امکاناتی… – نذاشتی ، امکانات نمیخواد ، یه کم وقت گذاشتن میخواد ، اینکه باباش جای کارن آخر هفته ها بیاد و اسکیت سواریشو نگاه کنه ، صیام فقط توجه میخواد. – چرا هیچ وقت تو روی جمشیدخان واینسادی؟ – شاید چون مامانی منو بزرگ کرد که یه عمر عاشق جمشیدخان بود. – آیلینو مثه بابات دوست داری؟ – نه ، من هیچ وقت آیلینو دوست نداشتم ، آیلین خواهر من نیست ، من این همه سال سارا رو خواهرم دونستم و سالارو داداشم ، آیلین هیچ وقت خواهر نبود ، همیشه… – چرا حرفتو میخوری؟ – چون تو عاشقشی و من نمیخوام فکر کنی دارم زیرآب خواهرمو جلوت میزنم. دستام رو که از هم باز کرده بودم تا تعادلمو حفظ کنم رو به هم کوبیدم و از لبه جدول پایین پریدم و تیام اینبار توپید بهم که… – یه کم بزرگ شو. – اگه میخوای یه کوچولو فراموش کنم نباید بهم گیر بدی. – به درک که فراموش نمیکنی. – فکر میکردم میشه روت حساب کرد. خندید و دست دور گردنم انداخت و من کنار گوشش نفیر کشیدم که… – به من دست نزن. – الان منو مثه وثوق ببین. – بیچاره وثوق. بازوم میون دستش فشرده شد و اون کنار گوشم با ته خنده ای که تو صدای این روزاش بیشتر نمود پیدا میکرد گفت : بچه پررو من چیم از وثوق کمتره؟ با چندش سرتاپاش برانداز کردم و اون چشم غره رفت و دست واسه تاکسی بلند کرد و من خندیدم و نگاه اون به خندم گیر کرد.

از جلوی ویترینا بی خیال می گذشتم و اون بی حوصلگیشو به رخم میکشید و تهش من طاقت نیاوردم و گفتم : میتونستی نیای. نگام کرد و لعنت به این چشمایی که خدا اینقدر قشنگ بهشون رنگ زده. – تو دقیقا دوساعته فقط از جلوی مغازه ها رد میشی و هیچ چی هم نمی خری. – خب مدل من اینجوریه. – میشه خواهش کنم مدلتو تغییر بدی؟ – فکر نکنم بتونم ، من باید از یه چی خوشم بیاد تا بخرمش. – یعنی دقیقا این همه تنوع لباستو با خوش اومدن خریدی؟ – نچ ، یا آهو برام دوخته ، یا مامان یا سارا یا بعضی وقتا هم خودم ، من بیشتر کیف و کفش میخرم. – هیچ وقت به سارا نمیومد رو پا خودش وایسه. – برای چی؟ – سارا از اون دسته دختراست که تو زندگیش نه نشنیده ، تا خونه باباش بود هرچی میخواست داشت ، سارا سختی نکشیده بود. – برای همین با باباش مخالفت کرد ، عمو حق داشت که بخواد یه همراه واسه خودش داشته باشه. – عمه فریال عاشق شوهرش بود ، این برای برای هضم نشدنی بود که باباش بخواد دوباره زن بگیره. – عمو دوست داشتنیه. – بگذریم ، دقیقا میتونی برام توضیح بدی چی میخوای بخری؟ بی خیال سوالش نگامو دادم به چیزی که چشمم عجیب گرفته بود. جلوی ویترین وایسادم و میدونستم که قیمت این مدل پالتو صددرصد نجومیه. – قشنگه. – قیمتش حتما قشنگ تره. – تو پروش کن. – زیاد با اومدی بیرون نه؟ زیادم براشون خرید کردی دیگه نه ؟ زیاد تیغت زدن حتما ، تو هم حتما زیاد جنتلمنی درآوردی و ولخرجی کردی…ولی میدونی ؟ من از این سبک ادا اطوارا خوشم نمیاد ، دل به هم زنه ، کلاسیک بودنش آدمو یاد مردای دهه سی میندازه که تو لاله زار واسه هرکی خوشگل تر بوده بیشتر خوش خدمتی میکردن ، من مثه اون یی که باهاشون بیرون رفتی تیغ زن نیستم. لباش یه وری شد و بازوم تو مشتش گیر افتاد و تنم به داخل فروشگاه کشیده شد و صدای اون تو گوشم فرو رفت. – من اگه قرار بود به یه مشت خزعبل وقعی بذارم تو این سن کم نمیتونستم به اینجایی که هستم برسم. – خیلی هم که سنت کمه. لباش باز یه وری شد و به فروشنده با همون لحن رئیسانه ای که عادتش بود گفت اون پالتو رو برای پروم بیاره و من برای اون کوه غرور اخم کردم و پوشیدن به زور اون پالتو رو اونقدر سریع انجام دادم که بفهمه من از خریدن منصرف شدم. با اخم و تخم که از مغازه بیرون زدیم توپید بهم که… – دوست داری آبرو منو جلو مردم ببری؟ – کی اینجا تو رو میشناسه؟ – یه عمر همه جا با پرستیژ بودم. – همه جا با غرور بودی. – چرا تو میخوای ثابت کنی من بی ارزشم برات؟ – چون هستی ، تو فقط رئیسمی ، ته تهش از خونت میرم و ترجیحا بی خیال منشی بودنت میشم ، اونقدر ازت خاطره بد دارم که کلام هم بیفته طرفت نمیام برش دارم. – گفتم جبران میکنم. – من پول نمیخوام ، باکرگیمو میخوام ، برمیگردونی بهم ؟ برگردوندی حلالت میکنم ، کتکاتو هم بی خیال میشم و حلالت میکنم. مات صورتم موند و من اینبار اشک نریختم و طرف مغازه اسباب بازی فروشی اونور پاساژ قدم برداشتم. ماشین کنترلی رو حساب کردم و به اون که بی حرف بهم خیره بود یه نگاه بی حالت انداختم و گفتم : صیام خیلی کاسکو دوست داره ، براش میخری؟ – رسیدم تهران آره. – تنها نقطه مثبتت اینه که هیچ چیو از صیام دریغ نمیکنی. – همه فکر میکنن صیام برای من بی ارزشه ولی اون تنها کسیه که آیندش برام مهمه. – چه خوب. – ولی اون تو رو دوست داره. – آدما خودشونو دوست دارن. رو نیمکت نشستیم و من به آدمای دوروبرم نگاه کردم و زوجی رو دیدم که چه پر از حس خوب خوشبختی دست تو دست و شونه به شونه کنار هم راه میرفتن. – اون شب که شیشه رو گذاشتی رو گردنت نترسیدم ، چون میدونستم خودکشی تو مرامت نیست ولی از جربزت خوشم اومد . – کاش یه کم عذاب وجدان داشتی. – من عادت ندارم وقتی از یه کاری لذت میبرم بابتش عذاب وجدان داشته باشم. نفرت تو نگام نشست و لبام پر از پوزخند شد. – اینجوری نگام نکن ، تو برای من اولین زنی بودی که اولین رابطشو تجربه میکرده و این برای یه مرد… – حالم ازت به هم میخوره. بلبند شدم و قدم تند کردم و واسه اولین تاکسی دست بلند کردم و میون صندلیای اون سمند زرد بغض نشسته تو گلومو آزاد کردم.

صیام تو بغلم خودشو جا کرد و من بعد از چند روز پر تنش از ته دل لبخند زدم و عطر تن همه چیزمو به ریه کشیدم. وثوق – تحویل نمیگیری جغله. با ذوق تو بغل مردونش کشیده شدم و اون پیشونیمو نرم بوسید و تن من از این بوسه نلرزید. عاطی و خاله رو هم بوسیدم و صیام پر ذوق دستمو کشید و من از پله ها سرازیر شدم و دلیل این همه ذوقش رو متوجه نمیشدم. وثوق – صیام بگو چشماشو ببنده. صیام – آره آره چشاتو ببند. – چرا؟ صیام – حرف گوش کن باشه ، چشاتو ببند ، باز هم نکن قول مردونه هم بده که باز نمیکنی چشاتو. من به فدای تو همه چیزم ، کاش میدونستی که بیزارم از هرچی مردونه است حتی اگه قولش باشه. – بیا بستم. صدای تق در اومد و این همون اتاقیه که دخترانه هامو مالک شد. صیام – حالا چشاتو بازکن مامانی. چشم باز میکنم و نگام تو اتاقی چرخ میخوره که انگار اون اتاقی نیست که دخترانه هامو ازم گرفت. وثوق – خوشت میاد ؟ نمیاد ایکی ثانیه میدم عوضش کنن. میشه خوشم نیاد ؟ میشه از کاغذ دیواریای کرم و طرح شکلاتی روشون خوشم نیاد ؟ میشه از اون سرویس خواب کنده کاری شده خوشم نیاد ؟ میشه ؟ وثوقم کاش مردای زندگی من همه مثل تو بودن. عاطی – سلیقه من و آقامون اشتراکیه؟ پسنده؟ بغلش کردم و من میدونم که وثوقم حق داره عاشق این الهه عاطفه بشه. صیام – دیگه شبا میتونم پهلوت بخوابم. تخت دونفره رو از نظر میگذرونم و صیام رو غافلگیرونه بغل میزنم و خودم و اونو پرت میکنم رو تن تشک نرم و چقدر خوشحالم که این تشک شاهد بدبختی هام نبوده. صیام – بابا خوشگل شده؟ ای جان دلم ، تو هم باباتو حتی اگه بدترین باشه دوست داری ؟ تو هم به گوشه چشم بابا اومدن دوست داری؟ تیام – آره قشنگه. تو اون چند روز چه با هم سرد بودیم و چقدر اون سعی در گرم کردن این سرما داشت. تیام – خوش گذشت؟ وثوق – آره ، خیلی. عاطی – جات خالی. وثوق – تعارف میکنه وگرنه جا تنها کسی که خالی نبود همین تو بودی. لبام به خنده باز شد و نگاه تیام به خندم افتاد و من از این حالت عصبی نگاش هیچ سر در نمیارم. همه که از اتاق رفتن و من و صیامم تنها شدیم مانتو ار تن کندم و کنار صیام دراز کشیدم و اون سر روی بازوی دراز شدم گذاشت و خیره به صورتم گفت : من خیلی دلم برات تنگ شده بود. جفت چشمای نازش رو بوسیدم و به این همه محبتش لبخند زدم. – ولی دل من برات تنگ نشده بود… غم لونه کرد تو اون جنگل نگاهش و من پیشونیشو بوسیدم و دست گذاشتم روی قلبم و گفتم : چون تو همیشه اینجایی ، دلم که تنگ بشه دست میذارم رو قلبم و حست میکنم. – یعنی تو هم تو قلب من هستی؟ – آدم همه اوناییو که دوست داره تو قلبشن. – دست بذارم رو قلبم تو هستی؟ – آره من همیشه پیشتم. – ولی من بازم دلم تنگ میشه. – الهی من دورت بگردم. تقه ای به در خورد و من گفتم : بله؟ حضور تیام تو قاب در تنم رو لرزوند و گفتم : کاری داری؟ تیام – از این اتاق خوشت اومده؟ – انتخاب دیگه ای نداشتم. تیام – چند تا اتاق طبقه بالا بدون استفاده… – یادمه گفتین حق ندارم پا بذارم طبقه بالا. تیام – آره ، یادم نبود ، اومدم بگم بابات زنگ زده ، انگاری باید بری خونش. – یه ساعت دیگه میرم. صیام – منم میبری؟ – آره عزیزم. تیام – دلیلی نداره بی مزد واسه مردی کار کنی که واست تره هم خرد نیمکنه. – زندگی منه ، خودم براش تصمیم میگیرم. تیام – زندگیته حرفی توش نیست ولی خوش ندارم منشی من جز من واسه کس دیگه ای کار کنه ، منشی من تقریبا همه کاره دفترمه. – من فقط چندتا ریزه کار واسه… تیام – بسه آمین ، میخوای بری باباتو ببینی برو ولی واسه اینکه خودتو کوچیک کنی نرو ، یادت نره که این همون مردیه که این نونو تو دامن من و تو گذاشت. – تو هم که با اون سوپرایز احمقانه اصلا تو پخت و پز این نون دخیل نبودی. نگاهی به صیام انداخت و از اتاق بیرون زد و صیام تو بغل من خزید. نگاه جمشیدخان به صیام بود و نگاه صیام به مجسمه کنار شومینه و نگاه من پی ورق پاره های جلو روم. جمشیدخان – این چند روز کجا بودی؟ تا نوک زبونم اومد که بگم مگه مهمه و حرفمو درسته قورت دادم و گفتم : واسه بستن قرارداد با تیام… جمشیدخان – تیام ؟ تیام صداش میزنی؟ ترسیدم ، از فکر جمشیدخان بابت داماد آیندش ترسیدم. – خب ، پشت سرش اینجور میگم. جمشیدخان – یه چیزیو حالا بهت میگم خوش دارم مثه همیشه بار اول آویزه گوشت بشه ، این پسره وصله تن تو نیست ، تو بعد از اومدن آیلین از اون خونه میای بیرون و … نگاش میکردم و این مرد میدونه عدم باکرگی تو ایران چه معنی داره؟ – من در مورد تیام خان هیچ فکری نمیکنم. جمشیدخان – کار خوب همینه ، به این بچه هم وابسته نشو. سر پایین انداختم و نفس عمیقمو تو تن ریه هام دادم و گفتم : نمیتونم ، این یکیو واقعا نمیتونم ، به تیام خان قرار نیست دل ببندم چون شوهرخواهر آیندمه و همینوطوزر سیزده سال ازم بزرگتره ومن میدونم حق ندارم آرزوی یه لقمه بزرگتر از دهنمو داشته باشم ولی صیام برای من همه اون کسایی بوده که یه عمر نداشتم. نگاه خیرشو حس میکردم و دست صیام دور گردنم پیچید و من تو بغلم حبس کردم تنی رو که عجیب به عطرش اعتیاد پیدا کرده بودم. جمشیدخان – از فرشته چه خبر؟ ابرویی بالا دادم و شیطون به اون چشمای قهوه ای تیره خیره شدم که سگرمه تو هم کشید و توپید بهم که… جمشیدخان – چرا اینجوری نگاه میکنی؟ – هیچی همینجوری ، آخه دارم دنبال یه صنم بین شما و مامان فرشتم میگردم. شیطون شده بودم و انگار این شیطنتم آدم عبوس روبروشو هم بنده نبود. جمشیدخان – به کارت برس بچه. ریز خندیدم و صیام پرسید که… صیام – کی میریم مامانی؟ مامانی گفتنش از روی عادت بود و جمشیدخان پر غیظ براندازم کرد. جمشیدخان – به نفع جفتتونه که اینقدر به هم وابسته نشین. صیام جمشیدخان رو نگاه کرد و اخم و تخمشو دید زد و کنار گوشم گفت: این آقائه هم مثه باباس ، بداخلاقه. خندیدم از این وجه تشابه و لپش رو پر عشق بوسیدم. نگاه جمشیدخان رو که دیدم گفتم : نترسین ، آیلین خانوم که بیاد و یه ذره به این بچه محبت کنه جا خودشو تو دل این بچه باز میکنه. انگشتاش به هم گره خورد و تنش جلو کشیده شد و خیره مانیتور لپ تاپش موند. ******* 


این پست رو تقدیم می کنم به روی ماه بسکتبالیست های جمعمون از جمله خودم.
راستی به من نگفتید چه ورزشی رو دوست دارید برای همین با بسکتبال شروع کردم ورزشی که بی نهات دوستش دارم
http://uupload.ir/files/rptm_00b6a353ab23a68536aae8f253cb0ddc.jpg

http://uupload.ir/files/dpu6_af1d4af61d24b0fc96fcd5e2bb4cbad7--anime-guys-manga-anime.jpg

http://uupload.ir/files/xk0i_images.jpeg

http://uupload.ir/files/zsf2_anime-kuroko-s-basketball-ryōta-kise-taiga-kagami-wallpaper-preview.jpg

http://uupload.ir/files/fghz_images_(1).jpeg

http://uupload.ir/files/jmv6_f2d9c4d3f8ce7c5bbe02968cf6868921.jpg

http://uupload.ir/files/baex_images_(2).jpeg

امیدوارم خوشت بیاد ریحانه جون
من که خیلی دوستشون داشتم

http://uupload.ir/files/dyj6_e027f6dccfd251bf6a505cd53aaee815.jpg

به چشمان مشتاقش خیره شدم . چرا می خواست درباره ی بدبختی های من بداند؟ 
چرا می خواست آنها را به یاد بیاورم؟
چرا؟چرا؟چرا؟
من_ بهت می گم و تو به من قول میدی که این رازی باشه بین من و تو؟
آرتیمیس_قول میدم.
ادامه دادم
من_روز اول که دیدمت گفتم وقتی یک ساله بودم پدر و مادر فوت شدند اما .
اهی کشیدم و چشم هایم را از چشم هایش گرفتم و سرم را پایین انداختم وبه علف ها خیره شدم
من_پدر و مادرم زمانی مردند که من  سال داشتم . دقیقا ده سال پیش درست زمانی که جنگ با رومی ها تازه شروع شده بود و آنها تازه به کمک کشتی به ژاپن رسیده بودند.من و خانواده ام در آئوگاشیما زندگی می کردیم همه با ترس در حال زندگی بودیم چون ما توی یک جزیره که به خاطر کوه اتشفشانش ان اسم را رویش گاشته بودن زندگی می کردیم و هیچ راه فراری نداشتیم. اما من بچه ای بیش نبودم من چون همه می ترسیدند منم هم تقلید می کردم ، اما مثل روز های دیگه می رفتم و در جنگل و خوش می گذراندم با حیوانات. من با یک خرس،یک مار،یک شاهین و یک پلنگ سفید مشکی دوست بودم . من  با انها هر روز در جنگل خوش می گذراندم اما.اما روزی که شمابه شهرمان رسیدید مادرم به من گفت فرار کنم جایی که دست رومی ها بهم نرسد؛ فرار کردم چون مادرم قول داد به محض پیدا کردن پدر به دنبال من بیایند. به جنگل که رسیدم جنگل سوخته بود و من وقتی به نهر رسیدم جایی که دوست های جنگلیم را می دیدم با. با جنازه انها رو به رو شدم . حداقل دوساعت گذشته بود و من منتظر مادر و پدر بودم درحالی که آن چهار تا جنازه را در آغوش داشتم و تمام هیکلم غرق خون بود و فقط اشک هایم کمی از خون روی صورتم را شسته بودند . مادرم و پدرم نیامدند اما رومی ها من را پیدا کردند یکی از آنها که هیکلی درشت تری داشت من را در بغل گرفت تنها چبزی که به یاد دارم این است که در حالی که جیغ می زدم به شهر که نهبه خرابه هایی رسیدیم که مدتی قبل با پدر و مادرم آنجا زندگی می کردم. من را به پیش فرمانده که می بردند. مادر و پدرم را درحالی که سر هایشان نزدیکی بدنشان افتاده بود دیدم . مردم همانجا که سر مادر را غرق خون دیدم مردم هانجایی که سر پدرم نزدیک بدنشدر خون غوطه ور بود. همنجا که بدن مادرم را دیدم.
سرم را محم ادامه دادم اما بازم هم به او نگاه نکردم .
صدایش را شنیدم که گفت
آرتیمیس_گریه،می کنی؟
من فقط پوزخندی زدم همانطور که به علف ها خبره بودم گفتم 
من_من؟من؟ منی که ده سال است به خاطر این قضیه گریه نکردم؟. ادامه میدم بدون نگاه کردن به او.من را پیش فرمانده بردند خوشگل ترین دختره جزیرمون بودم من با چشمای آبی که بخاطر موهای مشکی خیلی خیلی تو چشم بود دقیقا مثل الان می توانستم به راحتی هرکسی را رام خودم بکنم آن موقع هم موهایم تا جای قوزک پاهایم بود و انها را دم اسبی می بستم .چون من پر جنب و جوش بودم مادرم برایم یک شلوارک کوتاه با یک بلیز دوخته بود تا بتوانم به راحت تر بدوم راحت تر بدوم  .عاشق آن لباس ها بودم . اما موقع رفتن به پیش فرمانده لباس هایم غرق خون بود.فرمانده کاملا مجذبم شده بود و این را از درخشش نگاهش می توان فهید .با همه ی آن بچگیم می خواستمیخواست با من .با من بخوابد!!!!!!!!!!!!! اما خدا نذاشت خدا مواظبم بود نصف شب بود و اون هی سعی می کرد من را به خودش نزدیک تر کند اما من مرده بودم.دلیلی نداشت که به زنده ها نزدیک بشم.بلخره نصف شب بود که ژاپنی ها به رومی ها شبیه خوک زدند و اونجا من را با بقیه زن و بچه ها سوار قایق ها کردند و ما را به توکیو فرستادند بعد از همه ی این ماجراها من توی یک یتیم خانه بودم به مدت پنج سال در یک یتیم خانه ای برای هرکاریت تنبیه می شدی . یادم نمیاد که کی استاد هیگوراشی من را به فرزند خوندگی قبول کردن و از همانجا که وارد خانه اش شدم تمرین هایم شروع شد و استاد هم بداخلاق و هم مثل پدری مهربان بود و الان که اینجام و دور از کشورمم. من را که می بینی هر کاری می کنم که تو به و ارتشت به ژاپن بخاطر که دردهایی را کشیدم که دوست ندارم هیچ بچه ی دیگه ای یا خانواده ای این سختی ها را بکشد
بعد از اینکه حرفم را کامل زدم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم و او وقتی چشمان منتظر من را دید آرام گفت
آرتیمیس_ من واقعا متاسفم.پای قولمم هم می مانم پس نگران نباش.
نگاهی انداختم به کرم شب تاب های دور و برم که شب را روشن کرده بودند. سرم را بالا گرفتم و به آسمان پر از ستاره خیره شدم و چقدر این آسمان شبیه همان آسمانی است که در کودکی م به نظاره می نشستم تا پدر از کشت زار ها برگردد و من خودم را در آغوشش جا کنم.
به قصر که برگرشتیم خیلی درمانده بودیم هم من و هم آرتیمیس زیرا آنقدر محو آسمان شده بود که دو یا سه بار از راهمان دور شدیم و نزدیک بود در جنگل گم شویم. به اتاق که برگشتیم خودم را با همان لباس ها روی تخت پرتاب کردم . چشم هایم را بستم و با بوسه که همراه با نوازش ران پای راستم و کمرم بود باز کردم  نمی دونم چرا اما انگار امشب نیاز داشتم باهام باشه پس منم همراهیش کردم.لباهایش را آرام روی پوستم گردنم می کشید و من داغ میشدم اما نه به شدت داغی تب گونه ی آرتیمیس !!!گاز های ریز می گرفت می مکید لیس می زد لباسم را که درآورد و به تن نیمه ی من خیره شد گفت
آرتیمیس_ لعنتی درکم کن آخه. و با بوسه من روی لب هاش که معنی موافقتم بود سر خم کرد و با سینه هام مشغول شد . فقط باید جای من باشید تا معنی نیاز داشتن را درک کنید درک کنید که به کسی بیشتر از خودم نیاز دارم . من بی کس انگار همه کس دار شدم با او.من یتیم انگارکی یتیم نبوده ام و ای کاش جای من بودید تا به درک نیاز داشتن می رسیدید. با هر حرکتش جیغم به هوا می رفت و او  حرکاتش را مصمم تر می کرد اخر وقتی راضی شدیم!!!!در آغوش گرفتم و تن به تخت سینه اش کوبیدم نوازش گرانه کنار گوشم گفت
آرتیمیس_ خیلی شب خوبی داشتم کنارت
مگر مهم بود؟ مگر مهم بود که که او شب خوبی داشت یا نه؟ مهم الان روح من بود که انگار در کنار آرتیمیس آرام گرفته بود و انگار قرار نیست کابوس ببینم با اینکه امروز یک دور از اول خاطراتم را مورور کردم
آروم زمزمه کردم طوری که فقط او بشنود
من_ ممنونم که همیشه هستی .
و آرام خوابم برد در آغوش مانند آتش او که باعث گر گرفتن من هم میشد.

پارت بعدی 25 نظر به ثابت
اگر بدید تا شنبه پارت بعدی رو هم می زارم

*** رمان بگذار آمین دعایت باشم قسمت هشتم

آهو – چقده تو وول میخوری دختر ؟ عاطی – خیاط هم اینقدر غرغرو؟ آهو – همچین یه نر و ماده میخوابونم تو اون فکت که نفهمی از کجا خوردیا. سارا – عاطی جون میخوای سالم بشینی سر سفره عقد و از ترشیدگی نجات پیدا کنی حرف اینو بخون ، این کلا شوخی نداره با آدم. عاطی خندید و صیام آی پدشو واسه ثانیه ای بی خیال شده گفت : نر و ماده چیه ؟ سارا – خوردی آهو جون ؟ بشین از ریشه های نر و ماده صحبت کن ، بچمون ملتفت شهآهو – شوخی کردم عزیزم. خاله مهری – مگه تو امروز کلاس شنا نداری خاله؟ صیام اخم کرد و از جا بلند شد و بچه من چقدر حرف گوش کنه. – اخم نکن نفسم. کمی گره اون ابروها باز شد و تهش بی حوصله پله های رسیدن به اتاقشو بالا رفت. سارا که کنارم نشسته بود رو با نیش باز تو گوشیش پیدا کردم و گفتم : نمیگم موقعیت بدیه ، اصلا به خودم اینجور اجازه ای نمیدم ولی سارا با این سرعت پیش رفتن واسه تویی که تو عمرت این همه ضربه دیدی ممکنه یه ضربه دیگه داشته باشه. سارا – اون واسه من مهم نیست ، مهم برگشتن به یه کم از تفریحای گذشتمه. – خودت این زندگیو انتخاب کردی ، خودت انتخاب کردی از وسط پارتی های رفیقات بکشی تو خونه آهویی که وسط شهره و کل غلط اضافه زندگیش همون دوستی با داداشته. سارا – انتخاب من این بود که تو خونه ای زندگی نکنم که هم یاد مامانمه هم جای اون زنیکه. – حرفات زورن ، عمو تو تنهاییاش به یکی نیاز داره که همیشه کنارش باشه. سارا – تو کتم نمیره ، مامان عاشق بابا بود. – خاله فریال ماه بود ، درد من دعوای تو با بابات نیست ، درد من تویی که معلوم نی داری به کی اعتماد میکنی. سارا – من میتونم از خودم مراقبت کنم. – کاش بتونی. سارا – راستی این خواستگار آهو خیلی سمج بازی درمیاره ، آهو گفته نه ولی مرتیکه برداشته خواهر و مادرش هم آورده آهو رو ببینن. – تا آهو نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. سارا – من و تو هم خیلی چیزا نخواستیم و اتفاق افتادمثلا همین تو ،نمیگم تیام بده ، نه واسه من همیشه خوب بوده ولی واسه تو.من نمیتونم از صورت و تن کبودت بگذرم ، عادت ندارم کسی رو که مامان و خالم از بچگی یادم دادن مواظبش باشم اونجوری بشه و من ساکت بشینم ، ولی آمین من هیچ کاری نمیتونم بکنم ، چرا تو اینجوری شدی ؟ چرا مثه من و سالار پا حقت هیچ وقت واینسادی ؟ همیشه گذشتی ، از خودت ، آرزوهات ، همه چیزت ، هیچ وقت تلافی نکردی چرا؟ – مامان هیچ وقت تلافی کردن یادم نداد ، عوضش یادم داد خودم به همه اون چیزایی که ازم دریغ کردن برسم . سارا اینبار نگام کرد و حضور وثوق و حال و احوالش ما رو از اون حالت بیرون آورد. همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته است ، همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته است **صیامی که وسط پیست با امید به حضور من مانور میداد رو نگاه میکردم که حضور کسی کنارم نگامو از صیام کند. لبخندی تو صورتم پاشید و دست طرفم دراز کرد و دست من میون دست پهن و مردونش نشست. – فکر نمیکردم اینجا ببینمتون. – هیچ وقت نمیتونم دل صیامو بشکنم، دلش خوش اینه که مردونه پنج شنبه ها رو با هم میگذرونیم. – سحرخانوم خوبن؟ – اونم حتما خوبه. نگاش از صورتم روی صیام لغزید و من درگیر این شدم که این مرد آیا همیشه جنتلمن بوده؟ – خبر ازدواج وثوق پخش شده ، راسته؟ – آره ، بالاخره خواستگاری کرد. – فکر نمدم وثوق مرد دم به تله دادن باشه. – چرا تو نظر شما ما تله ایم؟ – این چه حرفیه ؟ بلانسبت شما. لبخندی زدم و اون بعد از یه مکث چند ثانیه ای گفت : من فکر نمیکردم عمه فرشته تیام دختر داشته باشه. یه لبخند ، شاید هم پوزخند رو لبم جاخوش کرد و گفتم : خیلیا اینجور فکری میکنن. – شاید به خاطر این باشه که از تهران فاصله دارین. – من هیچ وقت از تهران فاصله نداشتم. نگاه خیرش حس شدنی بود و من نمی فهمیدم که چرا این همه زندگی من واسه همه معماست. – من امشب به صیام قول داده بودم ببرمش شهر بازی و شامو بیرون بخوریم. – پس بهتره من برم ، خوشحال شدم از دیدنتون. – نه. با نه گفتنش نیمخیز شدنم منجر به نشستنم شد و نگام تو صورتش نشست و اون با تک خندی گفت : یعنی منظورم اینه که خوشحال میشم یه امشبو با ما دوتا بد بگذرونین. – این چه حرفیه ؟ ولی ترجیح میدم مزاحمتون نشم. – اگه خواهش کنم چی؟ کارن زند با اون همه دبدبه کبکبه خواهش کنه و من بگم نه ؟ تیام چه میفهمه که من با کارن زند شهربازی رفتم و شام خوردم ؟ – خواهشتونو زمین نمیندازم. – خوشحالم میکنین. لبخند میزنم و به خودم که میام روی صندلی جلوی ماشین ، کنارش جاگیر شدم و به خنده های صیام و حرفای کارن گوش میدم. صیام – مامانی؟ نگاه من روی صیام میگرده و نگاه کارن روی من و من میدونم که از این خطاب شدنم در تعجبه. – جون مامانی؟ صیام – تو طرف منی یا کارن؟ – واسه چی؟ صیام – من میگم شام پیتزا بخوریم ، کارن میگه مرغ سوخاری. – من نمیدونم ، هردوشونو دوست دارم. کارن – خب پس پیتزا میخوریم که آقا صیام ازمون راضی باشه. صیام – ایول. از این خوشی لحظه ایش خندیدم و شهربازی با وجود کارن عجیب بهمون چسبید. – چرا اینقدر دوسش داری؟ – آدم همیشه خودشو دوست داره ، صیام دقیقا خود منه. – جواب جالبی بود ، تا حالا هیشکی بهت گفته بود که بیشتر از سنت میفهمی؟ لبخند زدم و سری پایین انداختم. – و هیشکی بهت گفته بود که خیلی خوشگلی؟ درگیر مفرد شدن مصدر های بیانش شدم و اون خوشگلی که بهم نسبت داده شده بود. شالی که دور گردنم شل افتاده بود رو شل تر کردم و گفتم : ممنون. – آدم باید واقعیتا رو بگه. واقعیت یعنی مفرد شدن مصدر بیانت یا خوشگلی که بهم نسبت دادی؟ – چرا پیش تیام زندگی میکنی؟ – خب اون… – نگو که تنها کسیه که اینجا داری . – خب من مجبورم. – مجبوری؟ – اوایل آره ولی کم کم حس میکنم اون خونه و آدماشو دوست دارم. – مخصوصا صیامو. – آره ، صیام برای من توی اون خونه همه چیزه. خیره نگام کرد و تهش گفت : اون وقت تیام روی همه ی اقوامش اینطور حساسه؟ تو جوابش میمونم و اسم تیام که روی اسکرین گوشی حک میشه قلبم تو سینه میریزه.– چرا جواب نمیدی؟ یه با اجازه میگم و چندقدمی ازش دور میشم و دستم روی دکمه وصل تماس میلغزه و میدونم که چیز خوبی در انتظارم نیست. – بله؟ – کجایی؟ – خب. – دقیقا دوساعته که از تمرین صیام گذشته و تو و اون هنوز برنگشتین. – با اجازتون اومدیم شهربازی. – یادم نمیاد اجازه ای داده باشم. – ببخشید. – قبل از یازده خونه باش. – چشم. تماس قطع میشه و نفس من راحت ، این مرد خدای استرس زاییه. بقیه شب ، حضور صیام نمیذاره پای صمیمیت کارن فراتر از حد معمول بره و من چقدر زیر نگاهای گرم کارن حس خوب مورد توجه قرار گرفتن رو لمس میکنم. سه نفری دخل یه پیتزا خونواده رو در میاریم و هیچکدوم تقریبا با هم صنمی نداریم . نگام که به ساعت رو گوشی میفته و عدد دوازده رو میبینم به استرس میفتم و صیام خواب رفته تو بغل کارن بیشتر عصبیم میکنه. – ما دیگه بریم ، شب خوبی بود. – میرسونمتون. – نه. نه قاطعم انگار متعجبش میکنه و من واسه رفع و رجوع این نه ادامه میدم که.– یعنی مزاحمتون نمیشیم تا اینجاش هم خیلی زحمت. – زحمت نبود ، یه شب خوب بود ، بعد از این همه کسالت تو زندگیم شاید جزء معدود شبایی بود که بهم خوش گذشت ، خیلی وقته از دوران خوب خوش گذرونی فاصله گرفته بودم. – واسه ما هم همینطور بود. دست دراز میکنم که صیام رو از بغلش بگیرم که خودشو عقب میکشه و با سر اشاره میزنه که راه بیفتم و دل من به این همه وقارش احسنت میگم و عقلم یه مشت مشتی حواله دلم میکنه و یادم میندازه اولتیماتومای تیام خان ملکانو در مورد نزدیکی به کارن زند. – من اونقدرا هم بی غیرت نیستم که این وقت شب بذارم تنها بری خونه ، اونم با یه بچه خوابیده. – ولی… – دخترخوبی باش و رو حرف بزرگترت نه نیار. دلم سماجتشو میخواد و عقلم فحش دوعالم رو حواله دلم میکنه. به خودم که میام عینهو آدمای مسخ کنار دستش نشستم و آهنگ ملایم گوش میدم و تو ذهنم عمق فاجعه رو تخمین میزنم. ” فقط چند لحظه کنارم بشین ، یه رویای کوتاه تنها همین ته آرزوی من این شده ، ته آرزوی ما رو ببین فقط چند لحظه کنارم بشین ، فقط چند لحظه به من گوش کن هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر… لبخونی کردنش با متن موزیک عادی هست و نیست ، یه حرفی پشت این لبخونی نیست و هست. نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رویایی انداختی به هرچی ندارم ازت راضیم ، تو این زندگی رو برام ساختی به من فرصت هم زبونی بده ، به من که یه عمره بهت باختم واسه چند لحظه به من فکر کن ، نگو لحظه چی رو عوض میکنه همین چند لحظه برای یه عمر همه زندگیمو عوض میکنه برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر ” میخوام سریع تر از ماشین بزنم بیرون که میگه. – برو زنگ آیفونو بزن ، بگو در باغو باز کنن خسته میشی تا اونجا بخوای صیامو ببری. – نه. – حرف گوش کن باش دخترجون. دخرجونش صغیرم میکنه ولی عجیب به دلم میشینه. توی رودربایستی میفتم و پیه یه فصل کتک خوردنو به تن میکشم. میترسم از اون اخمای درهم تیام و کارن به رسم ادب از ماشینش بیرون میزنه و دست دراز میکنه طرف مردی که چشم دیدنشو نداره. لب پایینم از شدت استرس به دندون گزیده میشه و کارن میگه که.کارن – خونواده خوش مشربی داری تیام. وثوق پر استرس روی پله های ایوون پیداش میشه و من میدونم که پشت این همه آرومی و اخم آینده خوبی در انتظارم نیست. تیام – پس بهت حسابی خوش گذشته. نگاه کارن روی من میگرده و یه لبخند شیک میزنه و تیام که رد نگاه میگیره و به من میرسه فکش منقبض تر میشه و من مطمئنم که این مرد روی داشته هاش زیادی حساسه. کارن – شب فوق العاده ای بود . تیام – جالبه برام که با خونواده من اینقدر بهت خوش گذشته ، خیلی جالبه برام که این همه با بچه و زن من خوش گذروندی. لبخند کارن کم کم ته میکشه و یه چیزی تو وجود من خرد میشه و من نمیخواستم تو چشم کارن هم صیغه ای تیام شناخته بشم. کارن – شوخیت گرفته. تیام – در مورد چی؟ کارن – آمین.تیام – آمین چی؟ زن من چی؟ کارن – هیچی ، ببخش اگه دیر شد ، شب خوبی داشته باشی. کارن بی نگاه به من سوار ماشینش میشه و. دنده عقب رو با گاز میره و رد لاستیکاش روی سنگ فرش میمونه و حالا منم و یه بغض و نگاه پر کینه مردی که با نگاش هم قصد تیکه تیکه کردنمو داره. قدم که طرفم برمیداره صدای وثوق بلند میشه. وثوق – دستت بهش بخوره ، حرمت برادری نمیشناسم و دیگه اسمت هم نمیارم. نگاه تیام وثوق رو نشونه میره و وثوق طرف من قدم برمیداره و صیام رو از بغلم میگیره و و کنار گوشم میگه که.وثوق – خیالت تخت ، انگشتش هم بهت نمیخوره. لبخند میزنم و میخوام پشت سرش راه بیفتم که تیام میگه.تیام – بمون. میمونم و وثوق با نگاش آرومم میکنه و میدونم که تهدید وثوق برای تیامی که عادت به نبود برادرش نداره کارساز واقع شده. به یه قدمیم که میرسه و روی تنم خم میشه و من خودمو عقب میکشم و بوی الکل توی بینیم میپیچه میفهمم که این مرد بدون تهدید وثوق منو کشته بود. – پشیمون میشی. بی جواب و ترسیده نگاش میکنم و اون دسته ای از موهای بیرون زده از زیر شالمو میون انگشتاش میگیره و میگه که… – واسه اون خوشگل کرده بودی؟ باز هم بی جواب و ترسیده نگاش میکنم. – از این به بعد جز شرکت و خونه جایی نمیری ، خیلی بهت رو دادم. – من… – من و مرض ، با اون مرتیکه قرار میذاری و بعد واسه من پشت تلفن میگی رفتی شهربازی؟ – به خدا… – قسم نخور که اگه قسم وثوق نبود همینجا چالت کرده بودم ، کسی حق نداره منو دور بزنه ، میفهمی؟ فقط نگاش میکنم و برق اشکم پررنگ تر میشه و نگاه اون آروم تر و خیره به نگام میمونه. – برو. میخوام رد شم ولی پیچیدن دست مردونش دور بازوم و گرمای اون دست نمیذاره. – تو مال منی. دستمو ول میکنه و من فرار میکنم ، از خودم ، از کارن و خوبی های وجودش که تو وجودم مونده ، از تیام و گرمای دستش و باز هم از خودم و این حس های عجیبی که امشب تجربه کردم.امشب صبح شدن رو تو برنامش نداره انگاری. از اتاقم میزنم بیرون و فقط یه سویی شرت رو تی شرتم می پوشم و موهامو پشت گوش میزنم و میدونم که این مدل داد و فریادا نه برای وثوقه نه برای تیام. سارایی که گوشه لبش باریکه خون خشک شده و آرایش چشمش به هم ریخته رو نگاه میکنم و بهزادی رو که روی کاناپه پخش شده و یهریز دارههوار میزنه سر سارا. تیام خواب آلوده و من متعجب ، باز هم خدارو شکر فاصله دوساختمون اونقدری هست که صدا به صدا نرسه. سارا – به تو هیچ ربطی نداره. بهزاد – دِ اگه به من ربطی نداشت کی میتوست خلاصت کنه از اون گند و کثافت؟ سارا – تو فقط بهزاد – من چی؟ بابا جونت خبر داره که دخترش تو کدوم گورستونی داره خوش میگذرونه؟ سارا – حد خودتو بدون ، خودتم کم خوشی نکردی….من بودم که با اون دختره مو عسلی لاس میزدم دیگه نه؟ تیام دست از پیشونی برداشته نیم خیز میشه و چشم برق میندازه و با ته خنده مخلوط صداش میگه که… تیام – آره بهزاد ؟ بهزاد – تو چی میگی این وسط؟ – چی شده؟ تهش پرسیدم و نگاه سه تاشون روم برگشت و سارا هوچی گری راه انداخت و خودشو تو بغلم ول داد و های های گریه رو ضمیمه لوس بازیایش کرد. سارا – آمین.– درد و آمین ، چی شده؟ بهزاد – از من بپرس آمین جان. نیشم چاکید از شعور این مرد که حتی وسط دعوا هم احترام بقیه واسش تو اولویت بود. سارا – نه خودم میگم. بهزاد – حتما با سانسور ، اگه بابات و.لت کرده و. باری به هر جهت شدی من اونقدر بی ناموس نشدم که.تیام – دقیقا نسبتتو با دخترعمه من واسم مشخص کن. سارا – همیشه من گفتم تیام یه چیز دیگه است. – ساراسارا – هول نکن قربونت برم ، یه زخم جزءیه. – زخمت بخوره فرق سرت ، بگو چی شده؟ بهزاد – چیزی نشده ، ولی ممکن بود خیلی چیزا بشه. سارا – دست بالا گرفتن خودت تو خونته ، واسه همین بود که… بهزاد – کی چی؟ که ردم کردی؟ فدا سرم ، دختر از تو سرتر واسم ریخته. چونه سارا لرزید و من میدونم که از سارا سرتر خوار چشم ساراست. سارا – گمشو نمیخوام ببینمت. بهزاد – بی چشم ورویی سارا. سارا – حداقلش دورو نیستم که میون آشناها پسرپیغمبر باشم و تو یه پارتی نقل مجلس هرزه جماعت. کت بهزاد که از رو دسته مبل چنگ زده میشه بوی الکلی که از دهن سارا حس میشه برام پر معنی تر میشه و میدونم که امشب یه خبرایی بوده. تیام – چه غلطی کردی؟ سارا – به تو هم باید جواب بدم. تیام – به خودت جواب بده ، من خودمو کشیدم کنار ولی صددرصد عمه فرشته مثه من برخورد نمیکنه. سارا سر تو سینم فرو میبره و نگاه تیام توی چشمام میشینه و اشاره میزنه که مواظب دخترعمش باشم. به اتاقم که میرسیم و کمی که اشک میریزه شروع میکنه دق دلی خالی کردن. – نمیخواستم اینجوری بشه ، بهزادو که دیدم لجم گرفت و شات به شات بالا رفتم ، مرتیکه محل نمیذاره و جلو من با هر مدلش میرقصه . دستمال به بینیش برد و باز چشماش باریدن گرفت و من نمیدونستم که بهزاد جان از کی واسه خانوم مهم شد. – یه زنگ به آهو بزن دل نگرون نشه. – بقیشو بگو. – وحید هم کشوندم تو اتاق و خواست. – خب بسه ، بعد اون خواستن.– بهزاد نجاتم داد و بعدش هم یه ریز غر زد تو جونم. – مثه این فیلما جیمزباندی پرید تو اتاق؟ – زهرمار تو هم.یه کم نگاه خرجش کردم و تهش گفتم : خیلی بی چشم و رویی. – اِ.– اِ و درد ، پسره اومده از زیر اون مرتیکه هفت خط کشوندتت بیرون و بعد تو اینجوری باهاش حرف میزنی؟ – رو بهش بدم که حس آقابالاسری بگیرتش؟ – نترس ، اگه تا حالا به پا توئه نفهم هم نشسته بود دیگه تو روت نگاه هم نمیکنه. – چطور اون هر غلطی. – درد من اون نیست ، درد من تویی که انگاری زیردست خاله فریال بزرگ نشدی. – زخم نزن آمین. – نزدم که اگه بهزاد نبود باید کاسه چه کنم چه کنم دست میگرفتم . – کاش امشب جای بهزاد سالار میدیدم ، کاش یه چک حرومم میکرد و میگفت اونقدر بی ناموس نشدم که خواهرم با هر کس و ناکسی بگرده ، آمین دلم لک زده که واسه یکی مهم باشم ، یکی واسم غیرتی بشه ، ولی بهزاد.– خیالت تخت که دیگه بهزاد طرف تو بیا نیست. پوزخند زد و سرشو تو بالشم فیکس کرد و نگاشو دوخت به سقفی که ترک نداشت. نذار امشب هم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه چشات تر بشه ** مامان دست روی شونم میذاره و من صورت به مچش میمالم. – چقدر خوشگل شدی. – هنر دست شماست دیگه مامانی. – بگم این آرمان بیاد تو که داره خودشو میکشه که ببینه چه شکلی شدی. – عروس من نیستما. میخنده و تلخ میخنده و دل من خون میگریه از این خنده. آرمان بغلم میکنه و من چقدر عجیب دوسش دارم. آرمان – خیلی خوشگل شدی. میخندم و میبوسمش. آرمان – امشب با من میرقصی؟ – فقط با تو میرقصم. سارا – جمعش کنین حالم بد شد. آرمان – ناراحت نشو خوشگله با تو هم میرقصم. آهو – اعتماد به نفستو قربون. آرمان – با تو که صددرصد میرقصم. آهو خندید و مامان تشر زد که از اتاق بیرون بزنیم تا کمک دست خاله مهری باشیم. سارا سر کرد تو گوشم که… سارا – یعنی بابام و سالار هم میان؟ – نگران چی هستی؟ دلت تنگ شده؟ سارا – منو اینجور آدمی شناختی. – دقیقا چون میشناسمت میگم. آهو – باباته سارا ، تا هست قدرشو بدون ، نباشه کل دنیا رو هم داشته باشی بازم یتیمی. اشک چشم آهو رو میبینم و اون حداقل چندسالی بابا داشت. صیام که خودشو بهم میچسبونه حس خوب مادر بودن وجودمو میگیره و تیام که کنارم قرار میگیره دلم تو سینه میلرزه. بله عاطی میون جمع لبخند به لبم میاره و تلخی بله ای که خودم به زور گفتمو کمرنگ تر میکنه. صیام – چرا گریه میکنی؟ با حرف صیام نگاه من روی اون میچرخه و نگاه تیام روی من. – از خوشحالیه همه چیزم. تیام دستمو مگیره و من حس میکنم با قوای لامسم نرمی مخملی گونه چیزی رو کف دستم و وقتی گرمی نفساش کنار گوشم حس میشه به خودم میام. تیام – بده عاطی. خیره که نگاش میکنم نیمرخشو نثارم میکنه و طرف وثوق قدم برمیداره.عاطی تو بغلم فرو میره و من اون گونه نرم رو میبوسم و میدونم که بختم مثه عاطی اینقدر سفید نمیشه. جعبه رو که باز میکنه از دیدن اون گردنبند با اون همه نگین برلیان باز حسرت میکشم و نگام میره سمت زن خیلی خوش پوش و خوشگلی که کنار مامان وایساده. با اشاره مامان طرفش قدم برمیدارم و لبخند میکشونم رو لبام و اون زن با لبخند زیر و روم میکنه. قبل از اینکه به خودم بیام تو بغل زن کشیده شدم و صداشو کنار گوشم میشنوم … – پس بالاخره فرشته کوچولوی فرشته رو دیدم. به چشمای سبزش که تو نور سالن میدرخشه نگاه میکنم و میفهمم که تهمینه جون جلو روم وایساده. – ببخشین که به جا نیاوردم. تهمینه جون – این چه حرفیه گلم ؟ تقصیرا همش گردن فرشته است که زودتر ما رو با هم آشنا نکرده. میخندم و سر پایین میندازم و اون گونمو نرم و با حس لطیفی از مادرانش نوازش میکنه. تیام – مامان اینجایی؟ تهمینه جون اخم تو هم میکشه و تشر میزنه به تنها بچش که. تهمینه جون – از صبح رسیدم تهرون ، نباید می اومدی دست بوسی؟ خندم میگیره از این جو مادرسالارانه و باز سر پایین میندازم. تیام – دنبال کارای . تهمینه جون – بیچاره وثوق که تو دنبال کارای عروسیشو گرفتی. تیام هم از این مکالمه لبخند میزنه و من با یه ببخشید زیرلبی از جمع جدا میشم و نگام گیر میکنه به سالاری که گوشه سالن آهو رو گیر آورده و داره حرف میزنه و آهو که بی خیال با لیوان نوشیدنیش درگیره. سارا – به چی نگاه مکینی؟ – به داداشت. سارا – داره میسوزه. – اینی که من میبینم جزغاله است. سارات – بی خیال بیا برقصیم. دستمو میکشه و نگاه من میون خندیدن میره سمت جمشیدخانی که کنار یه مرد پرجذبه وایساده و من از اول مهمونی اصلا متوجهش نبودم. سارا با دیوونه بازیش آرمانو هم به پیست میکشونه و آرمان میخنده و من چقدر خنده های برادرمو دوست دارم. آهو هم بی خیال اون مترسک سر جالیز خودشو میونمون میکشه و کمی بعد عاطی هم به جمعمون وارد میشه و قراره امشب بتریم. رقص که حالت دونفره میگیره از پیست کنار میکشم و با اشاره مامان طرف جمع چهارنفرشون قدم برمیدارم. زیرلبی یه سلام میگم و دستم رو توی دست مرد پرجذبه ای میذارم که طرفم دراز شده. – پس آمین تویی. – از دیدنتون خوشبختم. لبخندی میزنه و تهمینه جون کنار گوشم میگه که. تهمینه جون – آخه این شوهر من چی داره که خوشبختی هم واسه دیدنش داشته باشی؟ از این حرف میخندم و نگاه جمشیدخان به خندم گیر میکنه. فریدون خان – دختر خوشگلی داری جمشید. جمشیدخان یه وری لبخند میزنه و من حس پوزخند نصیبم میشه. با صدا زدن تیام نگام طرفش میگرده که چند قدمی ازمون دوره و به اجبار بهش ملحق میشم. – بله؟ کاری باهام داشتین؟ – اوهوم ، با من. بهزاد – چه خوشگل شدی آمین. لبخندی بهش میزنم و میدونم که نگاه سارا حتما روشه. – ممنون ، تو هم خیلی خوش تیپ شدی. سالار – کی ؟ این ؟ بهزاد – نه پس تو. سالار – آمین عزیزم من که اینقده دوست دارم ، میری با این آهو خانوم. – نه. بهزاد – به این میگن یه نه قاطع. ابرویی بالا میندازم و سالار چشم غره میره و تیام مچمو میکشه و کنار گوشم میخواد یه چی بگه که. بهزاد – آمین با من میرقصی؟ میام یه چی بگم که .سالار – نه با من میرقصه. باز میام یه چی بگم که تیام دستمو کامل میکشه و من دنبالش به وسط اون همه رقص نور و تاریکی کشیده میشم و دستاشو حس میکنم که کمرمو چنگ میزنن و دستای من پر از بهت روی سینش فرود میان. – تو فقط امشب با من حق داری برقصی. به اون چشمایی که تو اون تاریکی دیگه سبزیش به چشم نمیاد نگاه میکنم و اون نرم با اون آهنگ کلاسیک حرکتم میده. خودمو کمی ت میدم تا عدم اشتیاقمو بفهمه که کمرم بیشتر چنگ زده میشه و رقص نور بیشتر حس میشه. – من نمیخوام با شما برقصم. – من هم از تو نپرسیدم که میخوای با من برقصی یا نه ؟ من گفتم تو باید با من برقصی. – شاید این کار یه جور خیانت باشه. – به کی ؟ کارن ؟ نترس اون هم کم خیانت نمیکنه. – شاید این کار یه جور خیانت به آیلین باشه. – آیلین اونقدری بسته نیست که ناراحت باشه من یه امشبو ش بگذرونم. از این حرفش حس روسپی بودن تمام وجودمو میگیره و اشک نیش میزنه به چشمم و زیرپام خالی میشه و کمرم بیشتر میون دستاش فشرده میشه. به خودم میام و با یه حرکت تند کنار میکشم و بی نگاه به اون کوه یخ از سالن میزنم بیرون. دست یکی که میاد روی شونم تو خودم جمع میشم و صدای جمشیدخان از ترس نجاتم میده. – چی شده؟ – هیچی. – داری زجر میکشی؟ – مهمه؟ هیچی نمیگه و من میگم که. – سرده هوا ، بهتر نیست برگردین داخل؟ کمی سکوت میشه و اون این بار بی هیچ پیش زمینه ای میگه که. – وقتی نیستی ،همه چی درهم و برهمه . رفت و این اولین باره که جمشیدخان بهم توجه کرد.وثوق بغلم کرد و من اشک ریختم و اون کنار گوشم گفت : نمیدونم چرا امشب اینقدر دلم و میزنه. – بی خیال شادوماد ، ایشالا خوشبختش کنی. وثوق – با من حتما خوشبخته. عاطی – چی میگین شما دوتا دوساعته؟ – حالا یه دودقیقه شوهرتو قرض گرفتیما ببینم این چشات از کاسه درمیاد یا نه. میخنده و دست دور بازوی وثوق میندازه و و من میدونم که حتما خوشبخت میشن. سارا – عاطی چار تا دونه اشک بریز دلمون وابشه خب ، عروسی مثلا. عاطی – گریم نمیاد. آهو – آره دیگه من هم تو این بی شوهری شوهر گیرم اومده بود اشک نمی ریختم. وثوق میخنده و سر پایین میندازه . ته اون همه خنده میشه رفتنشون به داخل هتل . مامان و آرمان و خاله مهری که مهمون فریدون خان و تهمینه جونن واسه باغ لواسونشون زودتر راهی شدن و من موندم و ماشین تیام و صیامی که خواب آلوده. کنار تیام میشینم و نگاش هم نمیکنم و امشب چرا اینقدر نگاهش با همیشه فرق داره؟ صیام از میون دوتا صندلی خودشو جلو میکشه و تو بغلم واسه خودش جای خواب راحت پیدا میکنه و لبای من پرعشق به شقیقش میچسبه. صیام – فردا میریم باغ لواسون؟ تیام – آره میریم. صیام – عمو وثوق هم میاد؟ تیام – نه ، اون و عاطی دارن میرن مسافرت. صیام – خوش به حالـ.خوابش که میبره آهنگ اسپانیایی هم دیگه پخش نمیشه و من نمیدونم چرا نگاه این مرد امشب تا این حد میترسونتم؟* گوشواره هام رو روی میز کوچولوی کنار کمد دیواری میذارم و دست میبرم به زیپ لباسم و درگیر میشم باهاش و کمی که پایینش میکشم قلبم میاد تو دهنم. – میتونم کمکت کنم. از آینه روی در کمد دیواری نگاش میکنم که چجور دکمش تا روی سینش بازه و باز اون مدال لعنتی به چشمم میاد. طرفش برگشتم و تو نور کمرنگ دیوارکوب اتاق چشمای به خون نشستشو دیدم و اون تکیه زد به در اتاق و در بسته شد و نفسم تو گلوم گیر کرد. تق کلید تو جاکلیدی در چشمامو از شدت ترس به هم دوخت و من شنیدم صدای قدماییو که طرفم برداشته میشد. داغی چسبیده به گوشنم حالمو به هم میزد. – از اول شب داشتم فکر میکردم که چرا من وقتی مالک چیزیم از اون چیز استفاده کنم. نگاش کردم و اون دستشو از روی شونم رد کرد و رسوند به زیپی که نیمه باز رها شده بود. لبای داغتر از دستاشو به گوشم رسوند و و زمزمه کرد که… – فکر نکنم این یه بارو آیلین ناراحت بشه. دستام تو صدم ثانیه به کار افتاد و با همه زور سراغ داشته از خودم کنارش زدم و دوئیدم طرف در و دست کشیدم رو کلیدی که تو جاکلیدی نبود. دلم لرزید و بغضم تو گلوم جولون داد و سر تکیه دادم به دری که با بسته بودنش نابودم میکرد . دستاش دور شکمم پیچید و کوبیده شدم تخت سینش و صداش باز داغ کرد گوشمو. – باهام راه نیای فقط خودت اذیت میشی. لباش پوست گرنم رو میون خودشون کشیدن و دردی که از مکش تو گردنم پیچید به گریه انداختم. زیپم رو با وجود همه تقلاهام پایین کشید و من فقط هق زدم و وقتی هق هقم خفه شد که لباش لبامو وحشی به تملک خودشون درآوردن. روی تشک یه نفره که پرت شدم و پیرهن اون از تنش دراومد دلم از غصه پکید و تنم تو خودش مچاله شد. دست روی تن برهنم میکشید و پر هوس میبوسیدم و به هوس دلش میرسید و من همه دخترانه هامو بالا می آوردم. نفس نفسش کنار گوشم به عق زدن مینداختم و لبام که به خون میفتاد به مرگ دعوتم میکرد. درد تو تنم میپیچید و جیغمو در می آورد و اون وحشی تر میشد . ازم که سیر شدو کنارم روی تشک افتاد تن پر دردمو کنار کشیدم و هق زدم و اون دست طرفم دراز کرد و من بیشتر از هر لحظه تو خودم مچاله شدم و اون از سرجاش بلند شد و کنار گوشم حرفای مذخرفشو به خورد حال خرابم داد. – حالا دیگه واقعا زن منی ، زن صیغه ای من. مردم ، من امشب مردم. در که پشت سرش بسته شد اشکم خشکید و دلم پر دردتر از هر لحظه امشب شد.صدای تق تقی که به در میخوره وجود پر دردمو پر دردتر میکنه و من بیشتر تکیه میزنم به اون دری که هنوز هم کلید نداره. – مامانی؟ میون این همه آدم انگاری فقط صیام منو یادش میمونه. – خوابی؟ اشک میریزم بابت کابوس دیشب. – صیام چرا نمیای ؟ – جواب نمیده. صدای قدمای دلهره آوری رو شنیدم که شب قبل روحمو کشت. تقه ای به در خورد و من تنمو بیشتر به در فشردم. – آمین؟ هق هقمو تو بازو خفه کردم و دلم از این همه محق بودنش گرفت. – چرا جواب نمیده پس؟ – بریم ، حتما رفته بیرون. – آخه… – آخه نداریم. رفتن تنها کسی که نگرانم بود رو هم حس کردم و دلم از این همه درد پوکید. صدای تلفنم تو اتاق پیچید و من نمیدونم چرا شب قبل هیچکس منو یادش نبود. کاش حرف مامانو گوش داده بودم و راهی باغ لواسون میشدم همراش ، کاش دلشوره وثوق پر اهمیت میشد برام ، کاش … اسم مامان بیشتر داغونم میکرد و میدونستم که میخواد بدونه کی راه میفتیم؟ قطع که شد و دوباره زنگ خورد ، از دیدن اسم جمشیدخان پوزخند زدم و دستم رو دکمه تماس لغزید و این مرد باعث همه بدبختیهام بوده. – بله؟ – کجایی؟ – کاری داشتین؟ یاد ندارم که هیچ وقت سرد بوده باشم ولی امروز طعم وجودم سردیه. – مهشید میخواد ببینتت ، سه روزه رسیده ایران. – فقط همین؟ – آمین؟ – مشکلی نیست ، تا چند ساعت دیگه اونجام ، فقط مشکلی نیست که یه کم حضورمو تو خونتون تحمل کنین؟ صدایی جز نفسای کشیده و منظم جمشیدخان شنیده نمیشه و این همون مردیه که من یه عمر آرزو داشتم بابا صداش بزنم. – میبینمتون. تماس رو قطع میکنم و خوش به حال عاطی که امروز کاچی به خوردش میدن و من فقط درد دارم. نگام که به اون ملافه با لکه های قرمز خشک شده میفته به عق زدم میفتم و معده خالیمو بالا میارم و قیافم رنجورتر و بی رنگ تر از لحظه های قبل میشه. وسواس وجودمو میگیره و تو حموم اتاق میفتم به جون ملافه ای که اون لکه قرمز خشک شدش یادم میندازه دیشب رو با یه حیوون شریک شدم. انگشتام از اون همه چنگ زدن درد عایدشون میشه و پوست دستم به خون میفته و زانوهام روی سرامیکای حموم لیز میخوره و تنم پر دردترمیشه و هق هقم شنیدنی تر. سرم رو به دیواره حموم تکیه میدم و اشکام قاطی آبی میشه که روی تنم میریزه و من حس میکنم هیچ وقت این تن از کثافت حقارت پاک نمیشه. لیف رو روی تنم میکشم یه باره ، دوباره ، سه باره ، چهار باره ، پنج باره ، تنم به سرخی میزنه و کبودی های زیر گردن و روی سینم به گزگز میفته و چرا من اینقدر کثیفم؟ * از درد لب می گزم که خانوم گل میگه. خانوم گل – خوبی مادر؟ تو مادر نیستی پس نگو مادر. – خوبم. عمه مهشید فنجون قهوه رو روی میز میگذاره و با لبخند نگام میکنه و میگه… عمه مهشید – ولی انگاری. – خوبم ، گفتم که خوبم. عمه باز از اون لبخندا میزنه و من چقدر خوشحالم که شبیه عمه مهشیدم شدم. عمه مهشید – فرشته خوبه؟ – آره ، امروز همه باغ لواسون فریدون خان جمعن. جمشیدخان – تو چرا نرفتی؟ بی نگاه بهش میگم که. – خسته بودم. عمه مهشید – پس من مزاحمت شدم. – نه ، دلم براتون تنگ شده بود. عمه مهشید – خیلی حرفا هست که باید بزنیم. – آره خیلی حرفا. جمشیدخان – آمین حرفات تموم شد تو اتاق کارم میخوام ببینمت. سری ت میدم و باز نگاش نمیکنم. دستم که میون دستای عمه گم میشه چشمام به خروش میفته و سرم به سینه پر مهر زنی میچسبه که واسه بودنم جنگید. – چی شده عمر عمه؟ – دلم تنگه ، کاش میدونستم چرا سهم من اینه.– یه وقتایی بود که من و فرشته تو تراس اتاقم میشستیم و فرشته برام از جمشیدش و لباس عروسش و مراسمش میگفت و اونقدر بال و پرش میداد که باورم میشد جمشید همین الان از این دختره دیوونه خواستگاری کرده ، وقتی جمشید واسه آذر جفت پاشو کرد تو یه کفش که یا آذر یا هیچکس فقط یه چی تو فکرم رژه میرفت که پس فرشته چی ، وقتی فرشته اومد تو مجلس جمشید بهش هزار بار آفرین گفتم ، به غرورش ، به این همه خانومیش ولی وقتی همه خواستگاراشو یه دونه یه دونه رد کرد و رفت خودشو بند خونه باغ طالقان کرد فهمیدم این عشق از سر فرشته بیرون برو نیست ، آیلین واسه همه خونواده عزیز بود ، خوشگل بود ، همه دوسش داشتن ولی با خبر حاملگی دوم آذر یه اتفاقایی افتاد که همه چی درهم و برهم شد ، که من تازه عروس داشتم سکته میکردم ، یه روز جمشید همه چیزو بهت میگه ، قول داده بگه ، هیچ وقت نشد که دوست نداشته باشم ، تو همیشه واسم مثه دختر خودم بودی ، همون دختری که واسه موندنت به آب و آتیش زدم ، میدونم نبودم تا پشتت باشم که اینقدر جمشید آزارت نده ولی ببخش ، جان مهشید ببخش ، هم منو هم جمشیدیو که میدونم اگه آیلینو دوست داره تو واسش… – آمین… صدای جمشید خان از تو بغل عمه بیرونم کشید و اشکام رو خشد. عمه رو بوسیدم و راهی اتاقی شدم که دوسه سالی توش واسه جمشیدخان کار کردم بی مزد. ******* تو بغل عمه دلم سبک شده بود ولی گوشیم سنگین بود از بار اون همه اس ام اس بی جواب و میس کالایی که مخاطباش یا مامان بود یا سارا یا آهو ، کس دیگه ای نگران من میشه ؟ با چراغای روشن سالن دلم به هم میخوره و نگام به ساعت میفته که دوازده شبو نشون میده و میدونم که صیام حتما خوابه. در رو باز میکنم و گرما صورتمو نوازش میده و هنوز دلم پر از درده. – کجا بودی؟ صداش آرومه و یه بطری نیم خورده کنار دستش روی پیش خون بار خودنمایی میکنه. بی حرف از کنارش میگذرم و قدم تند میکنم طرف اتاقم و میخوام در ببندم که دستی مانع میشه و دل من باز به هم میخوره از این همه ضعف و تنی که عجیب له و لورده است. چند قدمی که پرت میشم عقب هیکلش تو قاب در جا میگیره و خاطرات شب گذشته یه ریز توی ذهنم بک و پلی میشه. – سوال پرسیدم ، کر شدی؟ – برو بیرون. – چرا ؟ اینجا هم جزءخونه منه. – گفتم برو بیرون وگرنه جیغ میزنم. – اون وقت کی قراره به دادت برسه؟ – برو بیرون. اشکم میچکه و دلم بیشتر از درد فشرده میشه و این مرد همون م شب پیشه. با قدمایی که طرفم برداشت خودمو تو سه گوش دیوار مچاله کردم و هق هقم میون تن مچاله شده پر دردم خفه شد. دست طرف شونم برد و منو کند از تن دیوار. – انگار دیشب حالیت نشد که من اگه بخوام میتونم سر به رات کنم. – نه. نه من میون خوی حیوانی این مرد با بوی الکل بالای شصت درصد مگه راهی به جایی میبره؟ من زیر این تن روسپی میشم ، هرزه میشم و کشته میشم. حس هم خوابگی که نه حس رخت خواب گرم کن بودن همه وجودم رو احاطه میکنه وقتی که رخت خوابم رو با این تن به زور شریک میشم. دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم لباش طعم بوسه ندارن و فقط رد هایی رو به یادگار روی تنم میذارن که تنها ثمرشون به چشم دیدن تنالیته های خاکستریه با رنگ خون هایی که گاهی در ترکیب با این تنالیته ها هنری تر از لحظه اولشون میشن. دستاش نوازش که نه فقط لمسی از سر هرزگی دارن و دستای من ناتوانن در مقابل این تنی که تنم رو به تاراج میبره. هرزه میشم و حتی از یه هرزه کمتر وقتی که این مرد به کام دل رسیده تنش رو از تنم جدا میکنه و بی سروصدا میره و من میمونم و دردی که تو تنمه و زخمی که به روحمه…اینجا کسی نگران من نیست. دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم این همون تشکیه که صبح همه ملافه هاش رو من با دست و تن پر درد شستم و این همون تشکیه که شاهد وحشیانه مردی بود که تن رنجور منو برای کام خودش سفره کرد. و من نمیدونم که خدای من کجا بود و دست کی جای دست بی رمق من میون دستاش. دست منو بگیر که پام رو خون عشقم میسره ******* – آره نفسم ، خوبم ، دیروز اصلا متوجه تماسات نشدم. – نمیگی من مادر دلم هزار راه میره؟ – الهی من پیش مرگ اون دل هزار راه رفتت بشم ، من خوبم. البته اگه اسم مقتول بودن خوب باشه. – یه چیزیت هستا. – خوبم ، مامان تیام داره صدام میزنه. – برو به کارت برس. – دوست دارم. – تو عمر مامانی. تقه ای به در اتاق تیام میزنم و بی نگاه به اون آدمی که برای من از حیوون کمتره رزومه رو روی میزش میگذارم. – امری نیست؟ – نه. پشت به اون طرف در قدم برمیدارم که گفت : آخر هفته میریم شیراز. سری ت دادم و از اون اتاق با هوای خفه ای که ناشی از ادوکلن تلخ اون مرد بود قدم بیرون گذاشتم و نفس ول دادم و من واقعا با چه هدفی زنده ام؟ تلفن که زنگ خورد قدم طرفش برداشتم و با دیدن اسم وثوق لبم بعد از این چند روز به لبخندی از هم باز شد. – سلام شادوماد. – سلام فسقله دختر من ، چطوری؟ – حال و احوال شما که بهتره. – آره خوبم ، عاطی هم خوبه ، مهم تویی ، دیشب تا حالا دارم دیوونه میشم ، یه خواب بدی دیدم اینه که… – آخه هیچ دومادیو دیدی تو ماه عسل خواب بد ببینه؟ – آمین شوخی نکن ، نگرانتم. – نباش. – چیزی شده؟ – نه. – پس شده. – نه وثوق من خوبم ، همه چی خوبه ، فقط یه کم بی حوصله ام ، دلم برای تو و عاطی هم تنگ شده ، جاتون خیلی خالیه. – منم دلم تنگت شده ، مگه چندتا دختر فسقله دارم؟ – وثوق؟ – جونم؟ – دوست دارم. – منم دوست دارم ، عاطی سلام میرسونه. – از طرف من ببوسش. – اونکه از طرف خودم میبوسمش. لبخند میزنم به طعم شکلات تلخایی که هیچ وقت دوست نداشتم. – برو خوش باش. – واست سوغاتی میارم ، صیامو ببوس. – میبوسم. بوق قطع تماس تو گوشم جولون میده و دلم از این تنهایی که ول کنم نیست میگیره. – وثوق بود؟ بی نگاه پشت میزم میشینم و میگم که… – بله. – همه چی خوبه؟ – واسه اونا آره. دستاش ستون تنش میشه و جلوی چشمام روی میز فرود میاد و تنش طرفم کشیده میشه و من تن میکوبم به پشتی صندلی. – واسه بقیه چی؟ نفرتم تو چشمام بیداد میکنه و تو چشماش فرو میره و من فقط نگاش میکنم. طرف اتاقش قدم برمیداره و با اون ولوم پایین نشات گرفته از عصبانیتش میغره که… – من همیشه اینقدر خوب نیستم. – خیلی خوب میدونم. – با اعصاب من بازی نکن. – حتما…رئیس. عصبی شد و نگاه من لبریز نفرت شد.


 ************************************************ رمان بگذار آمین دعایت باشم قسمت هفتم

جمشید خان – انگار هوا داره سرد میشه. به اون استیل جذاب ایستادنش خیره بودم و دلم فشرده میشد زیر بار این همه حسرت مونده بهش. مامان فرشته – آمین اینجا چی کار میکنی؟ سهراب کارت داره. به طرفش قدم برمیدارم که صدای تیام جریان هوا رو میشکافه و نگاه هر سه ما رو به خود میکشه. تیام – یادت باشه خودت انتخاب کردی. اخمای جمشیدخان در ادغام هم درمیاد و مامان از اون همه طلب موج زده تو صدای تیام حرص میکنه و بینی چین میندازه و باز رو به من با صدای بلند تر میگه که………………………………………………

مامان فرشته – آمین…سهراب… مامان تو پیچ راهرو گم میشه و من دنبالشو میگیرم که باز حرفای دو نفره اون دو مرد زیادی شبیه هم منو از رفتن منع میکنه و گوشم شل میشه و … جمشیدخان – بچه که بود…آمینو میگم ، کاراش حرف نداشت ، جنمیو داشت که تو هیچکدوم از دور و بریام ندیدم ، مطمئن بودم یه روزی بدون من واسه خودش یه چی میشه ، نه خیلی بزرگ ولی اونقدر بااستعداد بود که خیالم جمع این باشه که این دختره اگه یه روزی از در خونم زد بیرون عمرا شب سر گشنه زمین بذاره ، پونزده سالش که شد ، شد دست راستم ، مدیر برنامه هام ، هرجوری دوست داری اسمشو بذار ، ولی یه روز که نبود اون روز کلا بر وفق مراد نبود ، دلیل درس نخوندنشو هیچ وقت نفهمیدم ، فقط اینو میدونم که حتی آیلین هم با اون مدرکش نمیتونه مثه آمین جربزه خرج بده ، حق میدم به آیلین خودم لا پر قو بزرگش کردم ، اینا رو میگم که فکر نکنی آمین اگه بچه است بی جربزه هم است ، اگه کتک میخوره و صداش هم در نمیاد دلیل توسری خور بودنش نیست ، اون تو این چند ساله تو سری نخورده ، تو ذاتش گله و شکایت نیست ، میخوام بگم آمینی که زیر دست فرشته بزرگ بشه چیز خوبی از آب در میاد. تیام – خواب نما شدی جمشیدخان ؟ حس پدریت زده بالا ؟ مهربون نبودی این همه جمشیدخان ، مخصوصا اون روزی که به زور صیغه می بستیش به ریشم اصلا مهربون نبودی ، اینا رو میگی که چی بشه ؟ حمشید خان – این همه سال آمین بدون مهربونی من بزرگ شده از این به بعدش هم میتونه ، نه من آدم مهربونی کردن بهشم نه اون آدم محتاج مهربونی من ، تو اون چند روز سفرم خیلی فکر کردم ، اگه لجبازی با تو نبود عمرا میذاشتم …. تیام – میذاشتی چی ؟ آیندش خرابه جمشیدخان ، امشب عجیب شدی جمشیدخان. جمشیدخان – یادمه آخرین باری که جلو رو من گریه کرد ده سالش بود ولی اون روز… مکث جمشیدخان نفس می برید و دل ریش میکرد… حمشید خان – بهش بگو برگرده ، دیگه نیازی نیست این یه سالو تو خونه تو… تیام – نه جمشیدخان ، اینبارو اشتباه کردی ، من آدم قراردادم و تا تهش هم میرم ، کارت عروسی من و آیلین که پخش شد بی خیال اون دختر جربزه دارت میشم …راستی خبر داری همین دختر جربزه دارت منشی منه ؟ همچین خوشم میاد از کارش ، بلده. جمشید خان مثه همه روزای زندگیش بی تفاوت خاموش موند و من تو حجم اون روی سکه امشب جمشیدخان چه فنا شده دست و پا زدم.

*******

سهراب دست دور شونم انداخت و من خندیدم و چقدر امشب سنگینی نگاه حس کردم و چقدر مچ نگاه کارن زندو گفتم و دلم خوش اون همه جذابیت و جنتلمنیش شد و هی دم به دقیقه اون روی وجودم یادآوری تاهلشو میکرد و میخورد توی ذوقم و باز شاخ و شونه های عجیب و غریب رئیس جان هم تن و بدنم رو میشکافت و من دلم خوش وجود مامانی بود که پشت سپر دفاعیش میتونستم همچنان بتازونم و حالگیری رو تماما و کمالا به جا بیارم. با اشاره سارا و سعی در حفظ همون قدمای موزون و مرد به دام کش راهی اتاق گریم میشم و سارا تو پیچ راهروی اون خونه پیچ در پیچ خفت گیرم میکنه و میگه که… – گاومون دوقلو زایید. – چی شده ؟ – آهو… – آهو چی ؟ – میگم آهو… – درد و آهو ، میگی یا همچین بزنمت که لال از این دنیا بری. – سالار… – نه مثه اینکه کتک واجب شدی امشب. – دِ یه لحظه ساکت شو من حرفمو بزنم ، آهو و سالار تو اتاق گریمن. زنگ خطر زده میشه و آهو تنهاست ، با اون مرتیکه ای که به سیاهی کشوندتش تنهاست. سر جفتمون به در چوبی می چسبه و صدای داد و فریاد سالار چه واضح به گوش میرسه. سالار – مطمئن باش من حال تو یکیو میگیرم. آهو – اونقدر بی ارزشی که حتی لایق یه سیلی هم نمیدونمت. خشم اژدهای سالار جان فوران میکنه و دست سارا بازومو چنگ میزنه و من جای سالار خواهرشو واسه شاخه و شونه نشونه میرم.

سالار – من بی ارزشم ؟ اون وقتی که عاشقتم عاشقتم میگفتی بی ارزش نبودم انگاری. آهو – هر کسی تو زندگیش روزای خریت هم داره. علامت دست سایه رو به معنی پرفکت میبینم و خندم میگیره بابت اون حلقه شکل گرفته میون انگشت سبابه و شستش و یهو صدای جیغ آروم آهو نگاه جفتمونو به جاکلید میندازه و در نبردی تن به تن من موفق به دیدن صحنه ای بس هالیوودی میشم و جیغم رو تو گلو خفه میکنم. سالار آهو رو میون تن خودش و دیوار گیر انداخته لب میگره و آهو تقلا میکنه و من مطمئنم که اون صحنه های دلخراش عمرا از ذهنش پاک بشن. سالار بی خیال آهو که میشه با اون ولومی که به زور از اون چند میلی متر جاکلیدی به گوش میرسه میگه میگه که… سالار – این کارو کردم که یادت بمونه من واست چی بودم. دستگیره در که ت میخوره من و سارا شش متر عقب می پریم و چشمای سالار بهت زده میخکوب ما میشه و نگاه من پی آهوییه که خودشو به صندلی میز گریم رسونده و نگاش بارونیه ، سالار روپر حرص کنار میزنم و می چپم تو اتاقی که آهو توش داره به مرز جنون میرسه. سالار رفتنمو دنبال میکنه و به چشمای اشکی آهو که میرسه عصبی دست تو موهاش میکشه و سارا جر و بحث رو با خان داداشش شروع میکنه. سالار که از اتاق میزنه بیرون و سهراب به دنبالمون میاد مجبوری باز راهی سالن میشیم و اینبار نگاه من گیر میکنه به مامان و جمشیدخانی که گوشه ای در حال حرف زدنن و جمشید خان از اون لبخندای خاص یه وریشو نثار مامان میکنه و گیلاس آبجوشو بالا میره و مامان از اون دور بهم لبخند میزنه و چقدر چشم هاش برق دارن امشب. بهزاد اشاره ای میزنه و من بالاجبار به جمع سه مردی وارد میشم که از اول مراسم زیادی رو مخم بودن. بهزاد یه لبخند مردونه شیک تحویلم میده و من جوابش رو سرسری میدم و اون میگه که… بهزاد – خسته ای؟ دلخورم…دلخورم و نگام از تیام میلغزه رو سالار…دلخورم و امشب فقط کارن زند با اون لبخندای استثنائیش بهم قوت قلب داده بود…دلخورم و عجیب دلم برای صیام مامان تنگه. تیام – این مراسم مسخره کی تموم میشه؟ سهراب – بالاخره امشب یه نقد هم شنیدم ، مستفیضم کردین جناب ملکان؟ سهراب دوستانه دست دور شونم میندازه و من از این همه دوستانه هاش متشکرم. نگاه تیام به دستیه که دور شونم حلقه است و سهراب باز میگه که… سهراب – من نمیدونستم آمین یه آشناییتی با شما داره. تیام مغرورانه دست توی جیب شلوارش میبره و لباش رو یه وری میکنه و تمسخر قاطی لحنش میده و میگه که… تیام – فکر کنم از یه آشناییت بیشتر باشه ، اینجور نیست آمین؟ قبل از اینکه اون آدم مغرورِ شکست خورده ی امشب زهرش رو بریزه خودم موضوع رو جمعش میکنم و میگم که… – سهراب جان ایشون رئیسم هستن. سهراب – اوه ، پس شما آمینو از ما یدین. لعیا با اون لباس م و دنباله دارش به جمع وارد میشه و دست دور بازوی سهراب میندازه و سهراب هم یه نگاه پرمحبت حواله اون عشقی میکنه که همه خبر داریم واسه خاطرش چه کارها که نکرده. لعیا – آمین ، عزیزم ، فرشته جون باهات کار داره. نگام میگرده روی مامان و جمشیدخان و مامان با نگاش تشویقم میکنه تا به طرفش برم و من از اون همه سردی وجود جمشیدخان میترسم ، از جلوی مامانم خرد شدن میترسم ، از این همه بزدلی کاشته شده تو دلم میترسم. با اجازه ای حواله جمع میکنم و دنباله لباسم سنگین تر از همیشه به دنبالم کشیده میشه و میونه راه میبینم که کارن زند هم به جمع دوتایی مامان و جمشیدخان وارد شده و با نگاش به استقبالم اومده و من چقدر از اون استایل ایستادنش خوشم میاد. دستن مامان رو میگیرم و به جمشیدخان خیره میشم و اون هم با نگاش بالا پایینم میکنه و صدای کارن زند میون این همه حسای مختلف من جولون میده. کارن – امشب عالی بودین ، من همیشه از طرحای سهراب خوشم اومده ولی امشب یا اون کولاک کرده بود یا شاید وجود شما به لباس اینجور ذهنیتی به بیننده میداد. ابروی جمشیدخان یه وری بالا رفته بود و این یعنی اینکه زیاد از تملق گویی کارن جان عزیز دل خوشش نیومده و من هم حرفی که از اول مراسم رو دلم مونده بود رو گفتم و خلاص کردم خودمو. – سحرخانومو ندیدم…

اخمش نامحسوس میون دوتا ابروش خط میندازه و درسته که جذابیت تیام رو نداره ولی تو یه کلام این مرد مه. کارن – ایران نیست ، اون هیچ وقت سمینارای پزشکی رو از دست نمیده. جمشیدخان – با این قضیه مشکلی ندارین ؟ کارن – ما مسالمت آمیز زندگی میکنیم. مامان فرشته از نگاه خیره کارن به من و اون حرف آخرش ابرویی بالا میندازه و میگه که… مامان فرشته – بعد از اینکه سحر از تیام جدا شد حتی فکرشو نمیکردم که به ازدواج دوباره فکر کنه ، تا جاییکه من میدونم اون ازدواجو مانع پیشرفتش میدونست. کارن – برداشتی که من از سحر داشتم اینه که اون ازدواجو مانع پیشرفتش نمیدونه ، اون فقط نیاز داره که کسی با کارایی که سر خود انجام میده مخالفتی نداشته باشه. جمشیدخان – شنیدم سهامتونو از کارخونه فرزینا بیرون کشیدین. کارن – خب با رفتن ترانه از ایران صد در صد حداقل نیمی از ثروتش از کارخونه ها بیرون کشیده شد ، من اهل ریسکم ولی نه تا جاییکه منتظر انحصار وراثتی بمونم که ممکنه سهام من هم تحت الشعاع قرار بده. جمشیدخان – مرگ فاروق خان واقعا غیرمنتظره بود . کارن – خیلی ، مخصوصا برای ترانه ، به خاطر بدی هوا دو روز بعد از خاکسپاری رسید ایران ، خیلی براش سخت بود. جمشیدخان – انگار بیشتر از یه سهامدار تو این خونواده نقش دارین. کارن – تقریبا میشه گفت بعد از ازدواج ترانه تونستم یکی از دوستان خونوادگی نزدیک خودش و شوهرش بشم. جمشیدخان – اگه اشتباه نکنم شوهرش همون سامیار سحابی معروفه دیگه نه؟ کارن سری ت میده و من میفهمم که اون زنی که دنبال عشقش رفته و بی خیال احساس کارن شده همین ترانه معروفیه که کارن هر بار با لبخند اسمشو میبره. اومدن تیام توی جمع اذیتم مینکه و بیشتر به مامان میچسبم و جمشیدخان میبینه که چطور عین سگ از تیام خان و دوماد آیندش حساب میبرم. تیام – آمین بهتر نیست بری آماده بشی ، انگار مراسم داره تموم میشه. مامان فرشته – آمین امشب پیش من میمونه. تیام – خوشحال میشم امشبو تو منزل من بگذرونین. مامان فرشته – اشتباه میکنی اینبارو ، آمین و من امشب میریم خونه آهو ، در ضمن برای اومدن به خونه تو نیازی به خوشحالیت ندارم. لبای جمشیدخان یه وری میشه و من خیره اون لبخندی میشم که از اول شب مختص مامان بوده و جمشیدخان مچ نگامو میگیره و منم شیطونی میکنم امشب و ابرو بالا میندازم و لب کش میدم و جمشیدخان بی حرف به طرح لبخندم خیره میمونه. کارن – بهتره دیگه من برم ، شب خوبی بود. تیام – به سحر سلام برسون. کارن بدون ذره ای تعصب دست روی شونه تیام میزنه و میگه که… کارن – حتما ، در ضمن فکر نمیکردم دخترعمه ای به این خوشگلی داشته باشی. تیام مثلا لبخند میزنه و در اصل با نگاش واسم خط و نشون میکشه و دل من میریزه و کاش یکی میفهمید که چقدر کمربندش طعم زهر میده. جمشیدخان بی اینکه منو آدمی حساب کنه رو به مامان میگه که… جمشیدخان – منتظر میشم برسونمت. مامان هم کلی افاده خرج وجودش میکنه و من چشمام از این فیگورش گرد میشه و اون میگه که… مامان – فکر نمیکنم مسیرمون یکی باشه ، من و دخترا ترجیح میدیم مزاحمت نشیم و خودمون با تاکسی بریم. کارن رفته بود و من تو دلم از اینکه یه تعارف نزد تا ما رو برسونه حرص خوردم ولی تیام رو به عمه جانش با تشابه به جمشیدخان واسه نادیده گرفتن بنده گفت که… تیام – چرا با تاکسی ، من که هستم . میخوام صدسال سیاش نباشی. مامان – اگه میخواستم برسونیمون بهت میگفتم. مامان هم کلا با بچه داداشش تعارف نداره و یه بند رئیس جان رو مورد عنایت قرار میده و جمشیدخان عجیب از توسری خوری داماد آینده کیف میکنه. جمشیدخان – برو فرشته ، میرسونمتون. از این همه محبت قلمبه شده چشم باریک میکنم و بی هرچ حرفی راهی اتاق گریم میشم و میدونم که جمشیدخان واسه من و این تیپم تو این وقت شب غیرت خرج نمیده و دلش هوای زنی رو کرده که این همه سال دلش گرم بودنش بوده. خیلی دلم پره امشب و میدونم که کنار درخشیدنم باز من همون آمینیم که نه بابام منو خواست نه تیامی که میتونست برام بشه بزرگترین حامی.

خواستم کنار آهو صندلی عقب جاگیر بشم که مامان تقریبا پرتم کرد صندلی جلو و خودش کنار آهو نشست و جمشیدخان هم یه چشم غره حواله من کرد هم یکی حواله فرشته جونش و من لبخند رو لبم کاشته کمربند بستم و جمشیدخان بی خیال ما سه تا موجود زنده رو به فرشته خانوم گفت : گرسنه نیستی؟ مامان هم چشم و ابرو اومده گفت : من شبا شام نمیخورم. صدای سارا واضح شد و من از این شیطنتش زیرزیرکی لبخند زدم و جمشیدخان چقدر مهربون شده امشب… سارا – ما هم که برگ چغندر. حتی با ندیدن هم میتونستم میزان ضربه سقلمه آهو رو تخمین بزنم و چشم غره مامان رو مورد برآورد قرار بدم. رد کمرنگی از لبخند رو رو لبای جمشیدخان دیدم و این همون مردیه که منو عملا از خونش پرت کرد بیرون… جمشیدخان – یه امشب رژیمو بذار کنار. ابروهای من بالا پرید و جمشیدخان زیرچشمی دید و این همون مردیه که هیچ وقت دوستم نداشت… به خودم که میام پشت یه میز گرد تو یکی از لوکس ترین رستورانا نشستم و آهو لبخند میزنه و سارا پرستیژ حفظ میکنه و مامان و جمشیدخان هم در حال حرف زدنن و من هیچ وقت نتونستم بفهمم مامان چرا به خاطر یه مرد از همه چیش گذشت. مامان فرشته – تا آخر هفته میمونم که با هم چند روزی بریم طالقان. نگاش میکنم و جمشیدخان خیره نگاه مات من میشه و چه زجری داره دونستن اینکه این زن هیچ وقت مادرم نبوده. جمشیدخان – چرا برنمگیردی تهران؟ مامان فرشته – من اونجا راحتم. سارا – اونجا فوق العاده است ولی شاید بهتر باشه به خاطر آرمان یه کم از موضعت پایین بیای خاله جون. آهو – آره خاله ، الان آرمان نیاز داره تو یکی از بهترین مدرسه ها درس بخونه. مامان فرشته – من و آرمان اونجا خوشبختیم. حتی مامان هم بدون من خوشبخته. لیوان آب رو به لبای رژ خوردم میبرم و رد اشک تو چشمم میشینه و من چرا امشب کنار اون همه به چشم اومدن باز هم دلخورم. مامان – آمین… نگاش میکنم و میدونم که وظیفش نبود این همه محبت. مامان – چی شده این همه ساکته دختر مامان؟ نگام جای مامان جمشیدخانی رو نشونه میره که عادت نداره هیچ وقت آمینش توی جمع دیده بشه. – یه کم خسته ام. مامانه ولی نمیفهمه دردم از خستگی نیست ، مامانه ولی امشب چشماش عجیب برق داره ، مامانه و من چرا این همه امشب دلگیرم؟ جمشیدخان – چرا رفتی شدی منشی اون پسره؟ سرم پایین میفته و اون تازه یادش اومده آمینی هم هست. مامان فرشته – اون پسره اسم داره ، اگه اون دخترت جا نمیذاشت بره اونور دنیا هم الان دومادت بود. یعنی الان دومادش نیست ؟ یعنی من دختر جمشیدخان نیستم ؟ یعنی من زن اون پسره نیستم ؟ یعنی من اینقدر بی کسم؟ چرا اینقدر من امشب دلگیرم؟ جمشیدخان – آینده آیلینو خودش تعیین میکنه. فقط آینده منه که همه واسش تصمیم میگیرن؟ مامان – دخترت نمیتونست قبل از اینکه خبر ازدواجش با تیام تو شهر پخش بشه در مورد آیندش تصمیم بگیره ؟ خونواده ملکان آبروشون واسشون از هرچی مهمتره. من مایه بی آبروییم؟ بلند میشم و نگاه هر چهار نفر روی من میمونه و چقدر چشمام تار میبینن. – هوای اینجا یه کم خفه است ، میرم یه کم هوا بخورم ، میلی به غذا ندارم. همه قانع میشن و جمشیدخان خیره میمونه بهم. قدم که تو هوای سرد پاییزی میذارم میپکم ، از این همه غم میپکم ، از این همه سختی میپکم. اشک میریزم و چرا امشب من به چشم همه اومدم الا اوناییکه باید میدیدنم؟

سارا و آهو زودتر از ماشین جیم شدن و من موندم تا تشکر کنم بابت شامی که نخوردم. مامان – ممنون ، شام خوبی بود. جمشیدخان – آره ، خیلی خوب بود ، تا کی تهرانی؟ مامان – شاید تا آخر هفته. اینبار عقب نشسته بودم و مامان گفت : آیلین کی برمیگرده ؟ نگاه جمشیدخان از آینه منی رو نشونه میره که با این حرف مامان بیشتر تو خودم فرو میرم. جمشیدخان – چرا برات اینقدر مهمه ؟ مامان – چون نمیخوام آمینم بیشتر از این تقاص کارای دخترتو بده. من صیامو دوست دارم و تقاص نمیدم ، من وثوق رو دوست دارم و تقاص نمیدم ، من خاله مهری رو دوست دارم و تقاص نمیدم و من عاطی رو دوست دارم و تقاص نمیدم. جمشیدخان – شاید هم فکر آبروی خاندان ملکانی ، خودت گفتی واسه یه ملکان هیچی مهمتر از آبروش نیست. در ماشین که کوبیده میشه میدونم که مامان چقدر بغض داره. دستم طرف دستگیره میره که صدای جمشید شوکم مینه. – تو هم طرف اونی؟ فقط نگاش میکنم و چشمام پر و خالی میشن. – یه وقتایی آدما یه کارایی میکنن که بعدا وقتی بهش فکر میکنن جز پوزخند هیچی نصیبشون نمیشه. – مگه مجبورن یه وقتایی یه کارایی بکنن که بعدا فقط پوزخند نصیبشون بشه؟ – بزرگ شدی. – آره من نوزده سالمه ، فکر کنم یادتون نبود ، خب کسی تاریخ تولد کلفت خونشو یادش نمیمونه. انیبار دستگیره رو فشار میدم و از اون بی ام و میزنم بیرون و میدونم که این مرد امشب یاد خاطره هاش افتاده و چیزی جز پوزخند نصیبش نمیشه. یه حرفایی همیشه هست که از درد توی سینه است مثه لبخونی شاهین پر از عشق و پر از کینه است ******* سرم رو روی سینش گذاشتم و ضربان قلبش رو به ریه کشیدم. – مامان؟ – بگو جان مامان؟ – منو دوست داری یا دلت واسم میسوزه؟ دستش توی موهام از حرکت می ایسته و من میدونم که دل مامانم از این حرفم خون شد. – به نظرت آدم واسه کسی که دلش میسوزه این همه میجنگه؟ – امشب باید خوشحال باشم ، چون یه بار من دیده شدم ولی خوشحال نیستم ، نمیدونم چرا ، میدونی مامان ، همیشه آرزو داشتم یه بار تو یکی از مهمونیای بابا من جای آیلین کنارش وایسم و بابا دست بندازه دور شونم و به مهموناش خوشامد بگه ، آرزو داشتم یه بار من از اون لباسای گرون قیمت بپوشم و دل از همه ببرم ، ولی سهم من همیشه از مهمونیا یا تاب آخر باغ بود یا آشپزخونه و کمک به خانوم گل ، حسود نیستم ولی حسرت زیاد دارم ، حسرت اینکه یه بار توی این زندگی بابا منو بغل کنه و من بدونم یه مرد پشتم هست ، خسته شدم مامان بسکه گدایی محبت کردم ، خسته شدم از اینکه تا یه مرد بهم لبخند زد عین عقده ایا تو زندگیم جاش دادم ، مامان من یکیو میخوام که منو بخواد ، مامان تو رو دارم درست ولی تا کی عذاب وجدان اینو داشته باشم که هروقت منو میبینی یاد مردی میفتی که کم عذابت نداده ، مامان دلم خونه از خودم ، از این خود تو سری خور ، وقتی سارا رو میبینم که واسه خواسته هاش چطور تو ور همه دنیا وامیسته دلم از خودم میگیره. – کم گذاشتم برات ؟ میدونم که کم گذاشتم ، ولی دردت تو جونم تو خودت اونقدر کاملی که نیاز به کسی نداشته باشی. – مامان من میترسم ، اگه آیلین برگرده تیام پرتم میکنه از خونش بیرون ، دیگه نمیتونم تو شرکتش کار کنم ، مامان من از سربار بودن بدم میاد ، نمیخوام سربار زندگی آهو و سارا بشم ، نمیخوام جای آرمانمو تنگ کنم ، مامان من از خوار و خفیف شدن میترسم ، از اینکه به خودم بیام و ببینم همه دارن فقط تحملم میکنن میترسم ، من وقتی مهمون باشم عزیزم ، وقتی اسم مهمون از روم برداشته بشه میشم سربار ، میشم طفیلی ، میشم سرخر ، میشم نون خور اضافه ، به خداوندی خدا الانش هم عذاب اینکه تو خونه تیام سربارم ولم نمیکنه ، مامان درد من آینده است ، درد من آینده ایه که آیلین برمیگرده و من باز هم ازش کمترم. شونه های مامان که میلرزه و ضربان قلبش زیرگوشم ناهموار میشه نگام رو به صورت پر از اشکش میدوزم و مامان میگه که… – کجا ی زندگیم اینقدر برات بد بودم که فکر کردی سربارمی؟ کجای زندگیم کم برات محبت گذاشتم که فکر کردی رو جفت تخم چشام جا نداری؟ آمینم تو تاج سر مادری ، تو همه چیز مادری ، آرمان از خداشه که وجودت همیشه سایه سرش باشه ، آخه دختر ، من به تو چی بگم ؟ غلط میکنه تیام اگه بخواد دختر منو از خونش پرت کنه بیرون ، میگم تهمینه خودش با دستای خودش بچشو زنده به گور کنه ، دیگه نشنوم از این حرفا دختر مامان. – هنوزم دوسش داری؟ – کیو؟ – خودت میدونی. – من تا ته دنیا عاشقشم. – برگرده قبولش میکنی؟ – تو چی فکر میکنی؟ – من میگم قبولش میکنی ولی براش ناز کن مامان. – چشم و چارشو درمیارم. – گناره داره بابام. – بابا بابا نکنی واسه منا ، طرف منی. میخندم و میدونم که مامانم امشب دلش خوش دیدن معشوقشه.

گونه نرم مامان رو بوسیدم و درتاکسی رو باز کردم و مامان گفت : پس من میرم دیدن مهربان ، تو هم زود بیا خونه ، دوباره دلم هزار راه نره. خندیدم و لب زدم که… – دوست دارم… وجواب مامان مثه همیشه تو جون مامانی” بود. تو دل آسانسور که گم میشم میدونم امروز تیام خان ملکان خونمو تو شیشه میکنه بابت نافرمانی شب گذشته و آینه آسانسور چقدر امروز خوش تیپ نشونم میده. تیام خان که میرسه و من بهش سلام میکنم بی حرف قهوه میخواد و وقتی فنجون قهوه جلوش قرار میگیره و منو در حال عقب گرد کردن میبینه میگه که… – دیشب در رکاب باباجون و مامان جون خوش گذشت؟ لبخندم تنها دلیل ابراز وجودی که داره سوزوندن تا فیهاخالدون مرد قدرتمند جلو رومه. – بد نبود. – ببین دخترجون ، برای من مهم نیست تو چه غلطایی تو زندگیت کردی ولی خوش ندارم تا وقتیکه اسمم روته دیگه از این کارا ازت ببینم ، مگه کمه برات حقوقی که از اینجا میگیری که حالا واسه من میری خودتو جلو همه نشون میدی؟ – من به سهراب… – به سهراب چی؟ مدیونی؟ واسه چی؟ واسه اینکه کار بهت داده ؟ پس به من هم مدیونی ، چون هم تو خونم مفت میخوری و میخوابی و هم اینکه واسم کارمیکنی ، پس با زبون خوش بفهم که دیگه نمیخوام هیچ وقت تو هیچ مجلسی ببینمت. نگاش میکنم و میدونم که عجیب دیشب از نافرمانیم سوخته. – من پلای پشت سرمو دیگه خراب نمیکنم. دستم به دستگیره نرسیده تو مشت تیام گیر میکنه و نگاه ترسیدم تا چشمای اون بالا میاد و کاش یکی میفهمید که چقدر کمربندش درد داره. – پلای پشت سرت همون هرزگیای دیشبته دیگه نه ؟…اینو یادت باشه که تا زیر چتر منی نمیذارم پا کج بذاری. حرفش زهره و تا ته دل رو به آتیش میکشونه. نگام لرزون نگاشو زیر و رو میکنه و چرا این مرد همه چی تمومه؟ زبونم نطق میکشه و میگم اون چیزی رو که نباید بگم و حتی دل خودم هم به گفتنش رضا نیست و فقط تنها دلیلش لجبازی با اون مرد همه چی تمومیه که جلو روم وایساده و دکمه های لباسش تا وسط سینش بازه و زنجیر آیزون از گردنش رو به رخ میکشه. – هرزه باشم بهتر از اینه که زیر چتر شما باشم. به خودم که میام پرت شدم وسط اتاق و درد طرف چپ صورتم رو کنار میزنم و دردی که تو پیشونیم جریان داره رو بشتر لمس میکنم. کنارم روی زانوش میشینه و چونمو تو دستش میگیره و به شاهکار جدیدش بی تفاوت نگاه میکنه و میگه که… – اینو زدم تا بدونی درافتادن با من یعنی چی ؟…باد به گوشم برسونه پا کج گذاشتی زنده به گورت میکنم ، برام هم مهم نیست هنوز خیلی بچه ای و آرزو داری ، خوش ندارم کسی به چیزی که مال منه چشم داشته باشه ، یه سال مال منی ، تو گوشت فرو کن این یه سالو ، هر روز با خودت تکرارش کن که عادت کنی مال من بودن یعنی چی . نگام پر اشک تو صورتش غلت میخوره و انگشت شستش جای سیلیشو رو صورتم نوازش میکنه و چقدر این حرکت ازش بعیده. – هیچ وقت نیمتونی جذابیت آیلینو داشته باشی. دستم به پیشونیم میخوره و دست اون دستمو کنار میزنه و باز با اون انگشت شستش که شکنجه گرانه رو صورت خط میندازه اون قسمت دردناک رو لمس میکنه و من از شدت درد لب رژ خوردمو گاز میگیرم. نگاش روی لبم میمونه و شستش اینبار لبم رو لمس میکنه و من از شدت انزجار صورت کنار میکشم و باز چونم پر از درد میشه و اون از بین دندونای کلید شدش میتوپه بهم که… – فقط کافیه بخوام ، بخوام تا تمام وجودت بشه مال من ، تا بشی هم خوابم ، پس واسه من صورت اونور نکش ، فقط باید بخوام ولی تو حتی لایق هم خوابگیم هم نیستی کوچولو. یه چیزی تو وجودم میشکنه و من رو نابود میکنه و من میدونم که این مرد از احساس بویی نبرده. ازم که دور میشه به سختی از سر جام بلند میشم و اون تو جلد رئیس مآبانش فرو میره و میگه که… – قرار امروزو با وکیلم کنسل کن ، یه زنگ هم بزن کارخونه بابا بعد وصل کن اتاقم ، برای آخر هفته هم کلاس اسکیت صیام رو کنسل کن با مامانش میخواد بره پیک نیک. با این حرف دلم میلرزه و میدونم که این حس مالکیت روی صیامی که بچه من نیست زیادی برام زیاده. میخوام از در بزنم بیرون که میگه… – در ضمن… به اون آدمی که پشت به من رو به پنجره های سرتا سری اتاق تو اون روز ابری پاییزی بیرون رو دید میزنه می ایستم . – دوست ندارم فرشته یا جمشید از مسائل خصوصی زندگیم باخبر باشن. سری ت میدم و میدونم که این مرد با اومدن آیلین دست از سر من برمیداره و کاش خدا آیلین رو برسونه. یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست از اون حرفای تلخی که مثه شعر فروغ زیباست

صیام تو بغلم نشسته و خاله مهری و مامان فرشته با هم گل میگن و گل میشنفن و عاطی تو اتاقش بست نشسته و در حال ناز کردنه و مثلا داره درس میخونه و وثوق هم چشمش به در خشک شده. – مامانی؟ – جون مامان؟ – بابا صبح میگفت من نباید برم کلاس اسکیت. – آره نفسم ، این هفته نمیشه بری ، عوضش اون هفته با همدیگه زیاد تر میریم ، با مربیت حرف زدم. – من نیمخوام برم پیش مامان ، مامان همش کار داره ، کارن هم کار داره ، نمیتونم هیچ کاری بکنم. – کارن که خوبه ، دوست داره. – آره دوسم داره ولی خیلی کار داره ، مامان هم اصلا آشپزی بلد نیست ، غذاهاش خیلی بدمزه است. میخندم به این همه کودکانه و دلم میگیره از این آخر هفته ای که پیشم نیست و من خیلی ازش دور میشم. مامان – آمین کی میتونی از تیاممرخصی بگیری برگردیم؟ – نمیدونم. حضور تیام توی سالن حس شد و من نگاه کردم به اون تیپ اسپرتی که عجیب بهش می اومد. تیام – این هفته خیلی سرمون شلوغه ، فکر نکنم…. مامان – پس بهتره فکر نکنی. خاله مهری خندید و تیام لبخند زد و این مرد فقط جلو آدمایی خوبه که دوسشون داره. – پس من یه وقت دیگه میام مامان. صورتم به مدد کرم پودر از کبودی به در اومده بود ولی خیرگی نگاه اون آدم رو روی صورتم حس میکردم. مامان – چی چیو یه وقت دیگه ؟ بچم آرمان دلش پوسید بسکه یه سراغی ازش نگرفتین. – فداش بشم ، جبران میکنم براش. خاله مهری – تیام ، خاله جون به خاطر من یه مرخصی به این بچه بده. تیام – دردت تو جونم ، این هفته بارا میرسه ، نمیشه بیاد ، دفعه بعدی چشم ، اصلا خودم به زور میفرستمش طالقان. وثوق – راستی تیام اون چند تا واحدی هم که خواستی آماده است . تیام – سنداشو به نام صیام بزن. وثوق – حله پس. زیرپوستی دوست داشتن های این مرد ،گاهی برام تحسین برانگیزه ، حداقل مثه جمشیدخان بچشو باری به هرجهت میون یه عالمه گرگ ول نمیکنه ، حداقل بچش زمین نمی سابه ، حداقل عقده های نبودن زنشو سر بچش خالی نمیکنه ، این مرد با همه بدیاش گاهی به نظر من خیلی خوبه ، اونقدر خوب که عاطی و آیندش براش مهمه ، اونقدر خوب که خاله مهری رو میذاره رو سرش حلوا حلوا میکنه ، اونقدر خوب که عمه فرشتشو با عشق نگاه میکنه ، اونقدر خوب که…یکی میکوبونه تو صورتم و منو در حد تخت خوابش هم نمیدونه ، اونقدر خوب که من حق ندارم به طبقه بالا پا بذارم ، اونقدر خوب که من براش همیشه از آیلین کمترم اونقدر خوب که مزه کمربندشو بهم میچشونه. وثوق- چیه آمین ، چرا تو لکی؟ صیام صورتمو با دستای کوچولوش قاب میگیره و من بهش لبخند میزنم و باز نگاه تیام روی من سنگینی میکنه. مامان – مامانی خسته ای برو استراحت کن. نمیخوام برم استراحت کنم و تو بیای تو اتاقم تا پتومو روم مرتب کنی و اتاقمو ببینی ، خواریمو ببنی ، خفیفیمو ببنی ، مادرم نمیخوام این همه بدبختیمو ببنی. – خسته نیستم ، یه کم هوا بخورم خوب میشم. دست صیام رو به دست میگرم و کلاه سویی شرتش رو روی سرش میکشم. میدوئه طرف تاب و وسایل بازی و من میدونم که رفتنم غمگینش میکنه. صدای قدما و بعد نفسای یکی نگامو به اون آدمی میکشونه که از صبح ترس نزدیکی بهش رو دارم. – گفتم دوست ندارم کسی از مسائل خصوصی زندگیم خبردار بشه ، چرا کاری میکنی که فرشته چپ و راست منو مسبب این بدخلقیات بدونه. – مامان منو که تو لک میبینه به درخت سرکوچه هم گیر میده ، شما خودتونو ناراحت نکنین ، امکان نداره شما دلیل ناراحتیای من باشین ، اصلا چه دلیل داره من نارحت باشم ؟ من خیلی هم خوشبختم ، بابام همیشه هوامو داشته ، من همیشه هرچی خواستم داشتم ، من صیغه هیچکس نیستم ، من هیچ وقت کتک نخوردم ، من هیچ وقت کم نبودم ، همه منو دوسم دارن ، بابام پشتمه ، هیچ وقت تولدمو یادش نرفته ، بهترین تولد دنیا رو برام گرفته ، من خیلی خوشبختم ، تو این خونه تو بهترین اتاقش زندگی میکنم ، یکی هست اونقدر بهم لطف داره چپ و راست ناز و نوازشم میکنه ، آره من خیلی خوشبختم ، اصلا دلیل واسه ناراحتی ندارم. بی خیال اون همه سنگینی و بار نگاهش میشم و از کنارش میگذرم و میدونم که این مرد هیچ وقت به من محبت نمیکنه. تیام – صیام داره از وقت خوابت میگذره . صیام – فردا اون خورشید دربه در نمیاد. من و تیام هر دو با چشم غرمون سرشو پایین میندازیم و اون مظلوم شده میگه که… صیام – خب خاله مهری همیشه میگه. تیام پوف بلندی میکشه و من میخندم و میدونم که نگاه اون مرد به خنده من گیر کرده.

آهو قدم رو میره و سارا بی خیالش پا رو پا گردونده با کانالای ماهواره درگیره و من حرص میخورم از این همه بی خیالی . آهو – آخه این لندهور یهو از کجا پیداش شد؟ سارا – تو شوئه لباس سهراب چشم گیرم کرده ، آهو ببینیش عاشقش میشی ، نمیدونی که چقده نایسه. آهو – نایسیش بخوره فرق سرت ، این پسری که من دیدم یه کثافت بالفطره است. سارا – دقیقا شبیه کل مردای زندگی منه و من عادت دارم به این همه کثافت. – سارا درد تو چیه ؟ خیلی سرتر از این مرتیکه رو تا حالا صدبار رد کردی ، چرا یهو این؟ سارا – خوشم میاد ازش ، پایه همه جور خلافی هست ، مثه بعضیا نیست که چپ و راست تو شرکتش پلاس باشه. – پس دردت اینه که پسره آقا نباشه ، سارا فکر نمیکردم این همه بی لیاقت باشی ، من به تصمیمت بابت بهزاد احترام میذارم ولی این یکیو دیگه نیستم . سارا – چرا بند کردی به من ؟ برو بیخ خر این دختره رو بگیر که داره رو خواستگار چهل سالش فکر میکنه. گردنم با سرعت نور طرف آهویی گشت که سر پایین انداخته بود و گلای قالی رو میشمرد. – این داره چی میگه؟ سارا – از من بپرس واست قشنگ میگم ، مرتیکه چهل سالشه و اجاقش کور هم هست و زنش هم چندسالی هست ازش جداشده و چشمش هم کم هرز نمیره. کیفمو چنگ میزنم و بی نگاه به اون دوتایی که مثه من میخوان آیندشونو به گند بکشونن طرف در میرم که تو لحظه آخر آهو با اون تاپ دوبندش تو اون هوای سرد پاییزی دم در بازومو میچسبه و من تو نور کمرنگ چراغای حبابی حیاط قطره اشکاشو میبینم که چطور راهی گونه های خوش تراشش میشن ، سرش به سینم میچسبه و میناله که… – آمین من آینده دیگه ای ندارم ، سالار نذاشت که داشته باشم ، تا کی بشینم به امید سالاری که میدونم هیچ وقت دیگه برنمیگرده ، آمین این مرد با همه چی من میسازه. دستم دور شونش میپیچه و چقدر ماها بدبختیم. ******* پس بالاخره به این بنده خدا جوابو دادی . عاطی – آبرومو برده بود دم دانشگاه بسکه هر روز میومد دنبالم. – خدا شانس بده. خاله مهری – بچم زن میخواد منت خانومش هم بکشه. عاطی – فداتون بشم من. خاله مهری – نمیخواد فدام بشی ، بچمو حرص نده. کنار من نشستن تیام اجبارم کرد به جمع و جور نشستن و تقریبا تا تو حلق دسته مبل رفتن. تیام – حالا عروس خانوم کی عروسی هست؟ صیام خودشو میون من و باباش جا کرد و به باباش اخم کرد و بچم از حالا غیرتیه. عاطی – فکر کنم تا سه هفته دیگه ، وثوق دنبال کاراشه. تیام – حالا کجا هست؟ عاطی – رفته سر پروژش. صیام بهم لم داده بود و من موهاشو ناز میکردم که خاله مهری گفت : چیه مادر ؟ چرا اینقدر ساکتی؟ سنگینی نگاه تیام حس شدنی بود و من میدونستم که باز داره منو به سخره میگیره. – نه بابا ، آخه اون هفته عمه مهشید میاد ایران ، اینه که یه کم فکرم درگیره. خاله مهری – چه خوب ، پس حسابی خوشحالی. – آره ، من عاشق عمه هستم. تیام – تنها میاد ؟ – نه با پسرش میاد. عاطی – راستی آمین میگن تو شوئه لباس کولاک کردی ، سالار عکساتو از سهراب گرفته بود ، واقعا م شده بودی. – نه دیگه بابا ، از این خبرا هم نبوده. عاطی – تازه سالار میگفت یکی از رفیقاش…. تیام – عاطی وثوق کی میاد؟ عاطی – یه ربع ، نیم ساعت دیگه. تیام – خب خوبه ، اومد بگو بیاد اتاقم ، آمین تو هم بلند شو چندتا کار دارم . از این همه دستور یهویی شوکه بودم ولی دنبالش باز قدم گذاشتم تو اتاق کار لوکسش و باز دست و دلم از این نزدیکی که یه هفته مایه ترسم شده بود لرزید. روی کاناپه چرمی نشست و با چشم اشاره زد کنارش بشینم و لپ تاپیش رور روی پام گذاشت و خودشو خم کرد طرف لپ تاپ و من از این همه نزدیکی باز به خودم لرزیدم و تو خودم جمع شدم و اون فهمید و خیره نگام کرد.

– چیه ؟ چرا اینجوری میکنی؟ – هیچی. – جالبه برام ، تو با همه مردا راحتی به من که میرسی میشی قدیسه. هیچی نگفتم و اون انگاری از این بی توجهی حرصی شد و چونمو باز اسیر دستاش کرد و من تو عمق اون همه سبزی نگاش دنبال یه ردپا از مهربونی گشتم. – نمیخوام اذیتت کنم و اعصاب خودمو بابتت خرد ، پس از این همه خوبی من سوءاستفاده نکن و دختر خوبی بمون. از این تغییر جبهش متعجب شدم و اون باز روی لپ تاپ و عملا روی من خم شد و من سعی کردم داغی تن و نفساشو بی خیال بشم. – پسرعمت چندسالشه؟ – هم سن آرمانه. – عمت هرسال میاد ایران؟ – تقریبا. – با عمت خوبی؟ – عمه منو دوست داره . – شاهین چی کاره است؟ – با جمشیدخان شریکه ، به پیشنهاد خودش تو اتریش یه شعبه زده از شرکت جمشیدخان. – پس نون خور باباته. یه ته خند از این حرف رو لبم نشست و اون دید این ته خند و گفت : اون چطوری بود باهات؟ – ما برخورد زیادی باهم نداشتیم . و من از یادآوری عشق دوران کودکیم پوزخند بارزی زدم و اون گفت : آیلین و شاهین با هم چطور بودن؟ – من میتونم برم؟ – نه تا وقتی که من اجازه ندادم ، جواب سوالمو بده. – من برخورد زیادی با هیچکدومشون نداشتم. – من از جواب سربالا هیچ وقت خوشم نیومده ، پس دختر خوبی باش و درست جواب بده. – خب ، طبیعتا اونا اقوام هم بودن و رابطه خوبی داشتن. – در چه حد؟ – در حد دخترعمو پسرعمویی دیگه. – چرا مامانت اتریشو انتخاب کرد؟ – من نمیدونم و مامان من فرشته است. سنگینی نگاش باز حس شد و اینبار گفت : نزدیک کارن نشو ، باد به گوشم برسونه حتی جواب سلام کارنو دادی بد باهات تا میکنم. سری به معنی فهمیدن ت دادم و تقه که به در خورد و وثوق اومد داخل من نفس راحت کشیدم. از کنار وثوق گدشتم و اون با نگاش تشویقم کرد به زودتر رفتن و من میدونستم که بابت این نزدیک نشستن تیام ، سرش هوار میشه. ******* کیسه های خریدو تو دستم جابه جا کردم و نگام به اون ماکسیمایی قفل شد که آهو روبروش وایساده بود و حرف میزد و میدونستم که همون مرتیکه چهل ساله اجاق کوره. ماشین که به حرکت افتاد دستم روی شونه آهو رفت و آهو از سر شونه نگام کرد و گفت : روزگار منو میبینی؟ – خودت با روزگارت قهر کردی. – از خودم حرصم میگره که هنوز دلم واسه سالار میره. – مرده شور اون دلتو ببرن. – یه وقتایی یه کارایی میکنه که همه ذهنیت قبلیمو به هم میریزه ، امروز بعد از این همه وقت زنگ زده و …. – زنگ زده و چی؟ – تو گفتی بهش من خواستگار دارم و دارم باهاش ازدواج میکنم؟ – آره ، گفتم آتیش بگیره ، چطور مگه؟ – تهدید میکرد امروز . – غلط کرده . – آمین اون میتونه تهدیدم کنه ، من هیچ دفاعی نمیتونم داشته باشم. – بسکه بهش رو دادی. – آمین من… – میدونم عاشقشی ، ولی میخوام یه بار راست و حسینی بگی این مرتیکه واست جز قیافه چی داشت؟ – حرفاش واسه من بی کس همه کسی کرد ، من با حرفاش خر شدم ، با اون همه وعده وعیدش. – من و سارا چقدر چزیدیم که سالار ته ته رفاقتش اینه که یه روزی میشی جزء بلک لیست اون گوشی صاب مردش؟ – آمین عاشق نشدی دردمو بفهمی. – تو واسه هفت پشتمون بسی. – چرا همه نقاتو تو جون من میزنی؟ برو جلو اون سارا جونتو بگیر که تو فکره واسه پارتی آخر هفته چی بپوشه؟ این پسره از راه نرسیده بد مخ رفیقمونو ریخته تو فرغون. – اصلا مخی داشت؟ – همون نیم مثقالو میگم. – حالا این نره خر چی کاره هست؟ – سارا میگفت تو یافت آباد چندتا مغازه مبل فروشی داره. – برداشت تو ازش چی بوده؟ – یه مرتیکه دله دودوزه باز که هیچ مدله تو کت من یکی نمیره. – سارا داره لج میکنه. – میترسم بابت این لج کردنش بدجور تاوان بده. – مگه بهزاد به این آقایی چشه؟ – درد سارا اینه که این بهزاد بنده خدا یه نقطه منفی هم نداره. – به دل من که خیلی نشسته. – وای تا حالا نیششو دیدی؟ – آره پدر صلواتی ، یعنی به شخصه دیوونه نیششم. صدای سارا نگامونو به در خونه کشوند. سارا – نیش کی؟ با شونه کنارش زدم و گفتم : بهزاد جون. سارا – ایــــش. آهو – دلت هم بخواد.

سالار پا رو پا گردوند و من بی توجه بهش رو به عاطی با ژورنال درگیر گفتم : خب تو که این همه مشکل پسندی بسپار دست آهو ، سه سوته واست حلش میکنه. عاطی – آخه میترسم تو رودربایستی گیر کنه بنده خدا ، نه که سرش شلوغه میگم. – نه بابا ، آهو سرش درد میکنه واسه لباس عروس ، درست برعکس سارا ، اینثده از دنگ و فنگ بدش میاد. سالار – از بچگیش راحت طلب بود. – همون راحت طلب شما الان رو پا خودش وایساده و پول تو جیبی ددی جونشو خرج نمیکنه. وثوق قهقهه زد و چندبار با دست روی شونم کوبید و عاطی لب به دندون کشید و خاله مهری بهم چشم غره رفت و تیام…لبخند زد . سالار – نیم وجبی ، من سه ماهه دارم مطب خودمو میگردونم. – نه بابا. سالار – بابا بعد از سارا دیگه دل و دماغ نداره. – دلم واسه عمو تنگ شده. سالار – اون بیشتر . نگاه تیام بابت عمو گفتنم روم مونده بود و وثوق دستمو نرم فشرد و من میدونم که این مرد همیشه پشتمه. وثوق – به فرشته خانوم هم حتما بگو واسه اون هفته برنامه هاشو جور کنه. عاطی – یعنی آمین فرشته جون نیاد من تو رو کشتم ، بگو آرمان هم بیارن ، ما ببینیم این آقارو. سالار – فتوکپی منه. – خدا اون روزو نیاره ، بچم به این آقایی. سالار – خداوکیلی ذات دخترکشی داره. عاطی – این اعتماد به نفس مردای ایرانی واقعا قابل ستایشه. خاله مهری – غصه نخور مادر ، ته تهشون بدون ما عین خر تو گل میمونن. وثوق – البته بلانسبت. خاله مهری – اونکه اصلا تو این جمع پیدا نمیشه. عاطی قهقهه زد و من لبخند زدم و صیام خواب آلود یه راست خودشو تو بغلم جا کرد و سالار گفت : ببخشید سلام نکردم فنچول خان. صیام سرشو تو سینم فرو کرد و نالید که… صیام – خوابم میاد. عاطی – الهی من دورت بگردم ، بلند شو یه کم تمرین کن برقصی. صیام – اینقدر حرف نزن عاطی ، میگم عمو وثوقم نیاد بگیرتتا. سالار و وثوق خندیدن و تیام کمی همراهیشون کرد و به جمع شدن تنها پسرش تو بغلم خیره شد و من پر از مادرانه شدم ، من بی زاییدن مادرانه شدم. تیام – خاله ، خورشید با صیام چطوره؟ سالار – اونکه با همه خوبه. خاله مهری مشتی چشم غره رفت و گفت : والا از بچه که بپرسی یه بند نق میزنه ، همین دیروز صیامو به زور فرستاد حموم ، صیام هم از اول تا آخر یه بند جیغ میزد تو این حموم ، به خدا جیگرم آتیش گرفته بود ، تازه ورپریده نمیذاره که تو کارش دخالت کنیم . عاطی – من که میگم این دختره روانیه. سالار – دلت میاد؟ وثوق – سالار. سالار – جونم داداش؟ وثوق – ببند. سالار – ممنون از تذکر به جات. گاهی به دور از جمشیدخان ، حتی در نزدکی تیام ملکان میون جمع آدم های دوروبر خوشم و دلم قرص اینه که گاهی تو زندگیم آدمایی هستن که من براشون مهم باشم.


پارت ششم رمان بگذار آمین دعای باشم را کمی زود تر می زارم

رمان بگذار آمین دعایت باشم قسمت ششم

صیام – بابا ؟ تیام – چیه باز ؟ اخم صیام تو هم رفت و دی وی دی تو دستش كنار صورت ما دوتا گرفته شد و گفت : اینو میشه بذاری ؟ آهنگاشو دوست دارم. جناب پدر از خودشون حركتی نشون دادن و دی وی دی تو دل دستگاه فرو رفت. ثانیه ای نگذشت كه صدای نكره ی ساسی مانكن فضای ماشینو پر كرد و به علاوه ابروهای جناب پدر ابروهای بنده هم با هم دخیل شدن. ورجه وورجه ها و بچگونه های صیام روی صندلی عقب می ارزید به شنیدن صدای نخراشیده و متنی بس بی سر و ته. تیام – سارا چه مرگشه ؟ با باباش مشكل داره چرا ما رو طرف حساب خودش میدونه؟……………………………………… – من سعی میكنم توی مسائل سارا دخالت نكنم. تیام – واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ، ببین دختر جون من كاری به خودت ندارم كه یهویی افتادی وسط زندگیم پس بحث سارا رو سوای خودم و خودت بدون. – منم هیچ وقت سارا رو درگیر زندگیم نمیكنم . تیام – راستی از باباجونت چه خبر ؟ اصلا سراغی ازت میگیره ؟ یا دادتت حاجی حاجی مكه ، نكنه سر راهی هستی ، آیلین با اون همه خوشگلی كجا و تو كجا ؟ پس یه چی این وسط هست. – من شبیه عمه مهشیدمم ، آیلین هم شبیه مامانشه ، پس هیچ نقطه اشتراكی بینمون نیست. تیام – صیام چند ساعت كلاس داری؟ اسمش باباست و نمیدونه پسر پنج سالش چند ساعت كلاس داره. صیام – نمیدونم ، هر وقت عمو وثوق می اومد دنبالم كلاسم تموم میشد. تیام – زنگ بزن ، تو مسیر بود میام ، جواب ندادم یه آژانس بگیر. به خاطر من نیست ، نه ، عمرا اگه باشه ، محبت پدرونش هم نجوشیده ، فقط مسئولیت و بار پدریه . كوله صیام توی یه دستمه و دست دیگم بند اون دست كوچیكیه كه گرماش روح مینوازه عجیب. – كوله سنگین نیست ؟ – چرا می پرسی؟ – آخه هر وقت میام كوله سنگینه برام ، منم دستم درد میگیره ، واسه تو سنگین نیست؟ دلم میسوزه ، آتیش میگیره ، جزغاله میشه. میخواد جلوی من سوتی نده و با دقت حركت میكنه و حرفای مربیشو گاهی گوش میده و گاهی با شیطنت سرباز میزنه . حضور كسی رو با فاصله یه صندلی كنارم حس میكنم و صداشو میشنوم و نگاه میندازم به استیل قشنگ نشستنش. – پرستار جدید صیامین؟ عینكم رو با نرم ترین حالت ممكن از روی چشمم كنار میزنم و اون خیره من میشه. – شما صیام رو میشناسین؟ – اونقدری كه هر آخر هفته رو باهاش بگذرونم. – ببخشید ؟ – من شوهر همسر سابق جناب ملكانم. – آهان. نگاش میكنم و چقدر جذاب و خوش تیپه. هنوز خیره منه و من از نگاه بی حالت ولی جذابش دستپاچه میشم. – و بنده افتخار آشنایی با كیو دارم ؟ – به نظرت خودتون ، شما كامل به من معرفی شدین؟ – اوه ، من واقعا متاسفم بابت این حواس پرتی ، من زند هستم… – خوشبختم آقای زند. – نگفتین ؟ – چی رو ؟ – خودتونو معرفی نكردین. – من…خب من چند وقتی مهمون خونه جناب ملكانم . – مهمون ؟ پس صیام خیلی باید بهتون عادت كرده باشه كه بخواد توی زمین اسكیت تماشاش كنین. – یعنی صیام به شما عادت داره ؟ – خودخواهیه كه بگم ، ولی صیام به من بیشتر از مادر و پدر واقعیش عادت داره. – صیام از شما نگفته بود. – خب من و اون اوقات مردونه خاص خودمونو داریم ، اون از من جلوی خونواده تیام حرفی نمیزنه. – شما خودتون فرزندی ندارین ؟ – نه ، همسرم هم وقت بچه دار شدن نداره. دكمه های تا وسط سینش باز روی مخه و نگاه به خود میكشه. – شما هم خودتونو كامل معرفی نكردین. – مهرزاد هستم. – تلافی بود ؟ – چی ؟ – نگفتن اسم كوچیكتون تلافی بود ؟ – نه به هیچ وجه ، اسمم آمینه. – چه قشنگ ، میتونم بگم یكی از فوق العاده ترین اسماییه كه تو عمرم شنیدم. – شوخی میكنین ؟ – ابدا . با اومدن صیام و دیدن صمیمتش با اون جناب زند خوش تیپ دلم قرص میشه كه گاهی یكی برای این بچه پدرونه هم خرج میكنه. صیام كه اسم جناب زند رو میبره تازه میفهمم اسم خاص آقا رو… چه با كلاس…كارن زند… قدم به قدم همراه جناب زند با اون نام بسی به دل نشستشون پاركینگو هدف میگیرم و صیام دست هردومون رو گرفته میگه… صیام – نمیشه سه تایی شام بریم بیرون ؟ جناب زند لبخند میزنه و كنار صیام زانو میزنه و با منظور میگه كه… كارن – میدونی كه من وقتشو دارم ولی شاید آمین خانوم وقت نداشته باشه. نگاه صیام پر التماس منو نشونه میره كه صدای نحس ترین آدم عمرم توی اون پاركینگ طنین پیدا میكنه و جناب زند رو از اون حالت درمیاره و پوزخند میشونه رو لبای جناب خوش اسم. تیام – اوه فكر نمی كردم امروز مفتخر به دیدن جناب زند بزرگ باشم. پوزخند باز رو لبای كارن خان تكرار میشه و تیام كنار من وایمیسته و صیام وسط اون همه نگاه منظور دار دو آدم میگه كه… صیام – بابا تو برو ، ما شب میخوایم شام با كارن بریم بیرون. تیام – بهتره فكرش هم نكنی ، آمین با صیام برین تو ماشین. لبخندی دستپاچه به اون مرد به من خیره شده میزنم و دست صیام رو میكشم و صدای كارن خان شوكم میكنه. كارن – قهوه خوبی بود ، به امید دیدار. سری تكون میدم و باز نگاه تیام اخطار دهنده شده. تیام كه بعد از دقایقی كنارم میشینه فاتحه و اشهد میخونم واسه رونح پر فتوت و ناكام موندم. صدای ساسی مانكن عقب ماشین غوغا میكنه و صیام بی خیال ورجه وورجه رو از سر میگیره و من می مونم و صدای پر حرص مردی كه كاش مسئولیت پدری بیخ خرشو نمی گرفت و دنبال ما نمی اومد. – دقیقا میخوام بدونم با این مرتیكه میخواستی چه غلطی بكنی؟ شام بخوری ؟ با این مرتیكه نشستی قهوه كوفت كردی ؟ ببین آمیبن دارم اخطار میدم و امیدوارم آخرین اخطارم باشه چون دفعه بعد اینقدر آروم نیستم ، دور و بر این مرتیكه خوش ندارم ببینمت ، حالیته كه؟ – بله. كاش كارن خان برای من یاد قهوه نمی افتاد و بنده رو تو مخمصه نمینداخت ، ولی عجب چیزی بود ناكس. – حالا چی میگفت این مرتیكه ؟ – هیچی ، در مورد صیام حرف میزد. – من نمیدونم سحر تو این مرد چی دید كه زنش شد ؟ تا نوك زبونم میاد كه بگم مرد به این خوبی مگه چیه” و نمیگم و عوضش این حسادت مردونه رو میذارم پای اینكه چشم نداره ببینه زنی كه یه روز مال اون بوده حالا نصیب این مرد خوش تیپ و محترمه. – اینجا چی كار میكرد؟ – اومده بود تمرین صیام رو ببینه. – گفتی چی كارمی ؟ – هیچی ، گفتم یه مدت مهمونم. دنده رو با همه اتوماتیك بودنش تو مشت فشار میده و من میفهمم كه این مرد هم نقطه ضعفی داره به اسم كارن زند. ******* سارا – دقیقا میخوام واسم تشریح كنی كه این یارو چی داره كه تو ازش خوشت میاد؟ عاطی میخنده و من غیرتی میشم بابت اون مردِ این چند وقته واسم مهم شده. – در مورد وثوق درست صحبت كنیا. سارا – بابا وثـــــوق ، در هر صورت حیفی عاطی واسه اون انگل. عاطی – همچین هم بد نیست ، یعنی راستشو بخوای تو این بی شوهری یه مردی كه یه شركت مامان داشته باشه و یه سانتافه هم زیر پاش باشه كمه و تو این جاده های زندگی ما هم كه قرار نیست ماشین مدل بالاتر وایسه. – حالا تو جون من بیا به وثوق بله بگو ، نه كه بچه ده باری ازت خواستگاری كرده میگم. آهو میخنده و قاچ پیتزاشو به دهن میبره و چقدر خوشگله این دختر ، مخصوصا با توجه به دوتا میز اونورتر كه چشماشون تلسكوپ رصد وجود آهون شده. سارا – به هر حال وثوق به خاطر این همه غیرت خركیش دست و بالتو میبنده. عاطی – خب من عاشق همین غیرتشم دیگه. سارا – خب اونكه از صدقه سری خریتته ، اولا این همه بی حیا هم نبودی ، میگن دانشگاه آدم خراب كنه همینه دیگه ، بره گرفته الاغ تحویل داده. آهو – سارا اینقده فك نزن ، بگیر غذاتو كوفت كن. صیام خسته و خوابالو به بازوم تكیه زده بود و چرتش كه پاره میشد مینالید كه … صیام – مامان نمیریم ؟ سارا به این لقب تازم میخندید و آهو لبخند میزد و عاطی… عاطی نگران میشد ، از این موقتی بودنم نگران میشد و دلواپس ، دلواپس ضربه خوردن اون بچه ای كه پنج سال شاهد بزرگ شدنش بود و حكم عمه داشت براش. همه قیام كردیم تا به خونه هامون بریم كه اون دوتا میز اونورتر خودی نشون دادن و یكیشون با مثلا قدمای دختركش طرفمون اومد و خیره تو چشمای آهویی آهو گفت كه … – من میتونم افتخار آشنایی بیشترو با شما داشته باشم ؟ – ترجیحا نه. نیش سارا چاكید و اخم آهو تو هم كشید ، من هم بی حس نظاره گری میكردم و منتظر نتیجه این همه منت كشیده بودم. – خب… آهو – بچه ها بریم. بچه مردمو جا گذاشت و زودتر از ما از در بیرون زد و سارا حرص زده دنبالش افتاد و زیر لب غرید كه… سارا – تر جیحنت فرق سرم. و عاطی كنار گوشم گفت : بچمون عاشقه ؟ كاش نبود… ******* بدترین حالت ممكن تو این خونه اینه كه من حق ورود به طبقه بالایی كه اتاق بچم شاملش میشه رو ندارم و تیام خان قانونش كرده و یه مهر درشتش هم پاش كوبیده. كنار خاله مهری فیلمای آبكی سینمایی ایرانی دیدن هم تو روز جمعه هیچ كیف نمیده. – فرشته نمیاد تهرون ؟ – والا اگه به من باشه كه منتشو میكشم كه یه خونه اینجا بگیره و منو از این تنهایی درآره ولی مشكل اینجاست كه مامانم از آدمای این شهر خوبی ندیده ، میاد میره ولی موندگاری تو كارش نیست ، خیلی دلتنگشم. – بمیرم برات مادر ، چقدر سختی كشیدی ، یادمه وقتی فرشته جلو همه وایساد به خاطرت ، فرشته كه از خونه پدری رفت خونواده به هم ریخت ، فریال كه از همون اول ساكت و آروم بود ، فریدون خان هم كه با زنش جا گذاشت رفت اصفهان و تابستون به تابستون تیامو میذاشت اینجا تا بهش خوش بگذره ، این خونواده كمتر روزی تو این نوزده سال كنار هم داشته. – خونواده تیام تهرون نمیان ؟ اگه بیان نمیگن من كیم؟ – به نظرت نخود تو دهن من خیس میخوره ؟ تهمینه میدونه پسرش چه خبطی كرده و منتظر فرصته كه بیاد تهرون ، فریدون خان هم كه امیدوار شده از صدقه سر تو ارتباط با فرشته راحت تر بشه. – مامان كه با تهمینه خانوم… – یهو جلو تهمینه نگی خانوما ، اینقده بدش میاد. – چشم ، دارم میگم مامان كه با تهمینه خا…جون رابطه داره. – الهی بگردم من دور این صورت ، كلا فرشته با خانومای خونوادش رابطه خوبی داره ، مثلا همین ورپریده سارا رو میگم…ماشالا تو جونش چه تو آب و گل هم دراومده. شاخه به شاخه پریدنای خاله مهری رو دوست دارم وقتی كه مسیر فكرم عوض میشه و صدای صیام شادم میكنه. صیام – سلام. جواب كه میشنوه بی خیال ما دوتا آدم عاقل و بالغ دی وی دیشو میقرسته داخل دستگاه و ما متحمل دیدن اسپایدرمن میشیم و خاله مهری هم كلافه میره سمت آشپزخونه. نگاه كسی رو حس میكنم و نگاه برمیگردونم و تیامی رو میبینم كه دست به سینه به چارچوب در تكیه زده و مارو برانداز میكنه. از سرجا بلند میشم و بی نگاه بهش میگم كه… – سلام. با اون دوش ادوكلن خاص خودش هم هنوز بوی گند الكل از وجناتش میریزه. جوابی نمی شنوم و اون با سر اشاره میزنه كه دنبالش راه بیفتم و صیام اونقدر درگیر فیلم تا حالا صدبار دیدتش هست كه منو یادش رفته باشه. به اتاق كارش كه پشت راه پله ها گم شده میره و من جوجه اردك وار دنبالش میفتم. روی صندلی گردونش میشینه و چقدر عضله هاش زیر اون تی شرت جذب یشمی تو چشم میاد. – امری داشتین ؟ – بیا یه گشتی تو بورس بزن ، شنیدم بعضی سهاما ارزشش اومده پایین ، بشین ببین مشكلی هست یا نه ؟ لپ تاپش به دستم میاد و من چقدر عاشق اون سیب گاز زده نقره ای رنگ تو پس زمینه سفیدم. در گیر صفحه های نت میشم و سوالش سرمو از پشت اون صفحه با سیب گاز زده نقره و پس زمینه سفید بیرون میكشه. – چرا نخواستی تو شركت بابات استخدام شی؟ پوزخندم واضحه و اون اخم میكنه… – جمشیدخان خوشش نمیاد من تو یه جمعی دیده بشم كه آدمای اون جمع اونو میشناسن. جوابم اونو ناراحت نمیكنه ولی واقعیتش كمرمو میشكنه. – با صیام چرا خوبی؟ – چون شبیه خودمه. اولین جراتمه جلو این یارو. – دقیقا چیش شبیه توئه ؟ من همه امكاناتی در اختیار بچم گذاشتم و اون هیچ كمبودی نداره. چیزی نمیگم و لپ تاپو به دستش میدم و هرچی رو برگه پیاده كردم رو میذارم جلوش. عقب گرد میكنم كه بزنم بیرون از هوای اون بوی ادوكلن قاطی الكل كه داد میزنه… – مگه گفتم میتونی بری ؟ منتظر نگاش میكنم و نگاه اون وجبم میكنه و هنوز بوی الكل داره وجودش. – جوابمو ندادی ، بچه من تو نظر تو چه كمبودی داره ؟ – هیچی ، فقط مامان بابا نداره ، حالا میتونم برم؟ هیچی نمیگه و من میزنم بیرون و میدونم كه این مرد عوض نمیشه. به اون بشر یه وری رومیزم نشسته و پا تكون داده خیره بودم و حرص می خوردم. – بر فرض محال كه جناب رئیس از دوربین شاهد این عنتر بازیات نباشه چه تضمینیو میدی كه یكی یهو از این در عین گاو سر پایین نندازه و بیاد تو ؟ – آیا گاو همون رئیسته ؟ – فعلا منم كه گیر توئه خر افتادم. – عزیزم… دنباله عزیزمش با آدمی كهاز آسانسور بیرون زد خفه شد و پای در حال جنبیدنش از حركت وایساد انگاری و پررو پررو جم نخورد از سر جاش و من با لبخند بلند شدم و بهزاد جان رو با اون همه حال و احوال مورد مرحمت قرار دادم و نگاه بهزاد عصبی لحظه ای اون بشر بی ادب رو رها نمیكرد. تیام كه از اتاق اومد بیرون و چشمش به این نمونه نادر بشری افتاد ، سارا حساب كارو دست گرفت و با نیش باز كرده اش لوس شد كه… سارا – سلام عزیـــزم، چطوری نفس؟ باز عنتر بازی خانوم بالا زد و من با همه سه سال كوچیك تر از این بشر بودن خجالتم اومد. بهزاد چشم گشاد كرد و تیام خنده قایم كرد. تیام – اینجا كاروانسرا نیست. سارا – مگه من گفتم كاروانسراست ؟ اصلا به كلاس من میخوره برم كاروانسرا داداش؟ نگو اینجور ، شركت به این ناناسی. تیام – بیا برو بذار اینم به كارش برسه. این ؟ من اینم ؟ شاید یادش رفته آم سر اسمم رو ، شاید تو سرعت هوا حس نشده آم سر اسمم ، شاید… سارا – اولا این نه و آمین ، دوما شركت پسرداییمه دلم میخواد اوقات فراغتم اینجا باشم. تیام – ناهار در خدمت باشیم. سارا – چه ماهی تو و من خبر نداشتم ، والا امروز هیچ بنی بشری پیداش نبود كه تیغش بزنم… عرق سرد از كنار شقیقم راه گرفت و یه ور صورتمو قاب كرد. تیام خندید ، حتما عادتی بود به این سبك های حرفی و دهن بی چاك سارا ولی امان از بهزاد… بهزاد اونقدری پتانسیل عصبانیت داشت كه با یه پارچه قرمز و یه تكون خفیف شركتو رو سر این دختره بی چاك و دهن خراب كنه و من نمیدونم چرا. تلفن سارا كه زنگ میخوره و آهنگ مدرسه موشها تو سالن پش میشه میخوام خودمو حلق آویز كنم و خانوم خیلی ریلكس جواب میده و از روی میز میپره و سهراب جونم گفتنش میون دوتا مرد هیچ جنبه ای نداره جز سر به زیر افتاده بهزاد جان. كیفشو كج میندازه و شالش كه به گل سرش گیر كرده رو درست میكنه و بی خیال اون دوتا میگه كه… سارا – من دیگه میرم ، سهراب خونش دعوتم كرده. فرصت نمیده و میون درای كشویی آسانسور گم میشه و تیام جای اون می توپه به من كه… تیام – كجا رفت ؟ من هم اسكولی رو به حد اعلا میرسونم و خیلی مات میگم كه… – خونه سهراب. چشم غره میره و بهزاد لبخند مصنوعی میاد كه… بهزاد – تیام من برم ، یادم افتاد یه كار مهم بانك دارم ، خدافظ. اون دو كه میرن باز من میمونم و رئیس و شوهرخواهر آینده. دستاش ستون میزم میشه و سر من بالا میاد . – رابطه این پسره سهراب با سارا چیه ؟ – بچه خوبیه ، یعنی…خب كلا خیلی جوریم با هم. – جورین ؟ – خب ما واسه مزونش گاهی كار میكنیم. – اون وقت سارا تنها میره خونه اش چون واسه مزونش گاهی كار انجام میدین؟ – نـــه ، سارا كه تنها نمیره ، آهو هم هست ، شاید منم… – تو چی ؟ – من كار دارم نمیتونم برم. – نمیتونی؟ – من اصلا رام دور میشه. – رات دور میشه ؟ – حالا كه فكرشو میكنم اصلا دوست ندارم برم. – دوست نداری؟ – اصلا چه معنی داره سه تا دختر برن خونه یه پسر؟ …ولی مامانش هم هستا. اینبار بی حرف خیره نگام میكنه و من هیچ حالتی رو توی اون چشمای خیره سبز رنگ نمی بینم. – امشب اینجایی؟ از پنجره شاهد آهویی بودم كه مثه همه این چند ماه غمزده خیاطی میكرد و رو به سارا گفتم : آره ، به وثوق خبر دادم. – چه خبر؟ – شما چه خبر از خونه سهراب جونتون؟ – هیچی ، چندتا از بچه ها بودن ، گفتیم ، خندیدم ،دو دست فوتبال دستی بازی كردیم ، جات خالی بود. – یه سوال بپرسم جون آمین نمی پیچونی؟ – بپرس. – صنم تو با این بهزاده چیه كه هر بار همو می بینین رم میكنین؟ – به نظر تو من اینقدر خاك تو سرم كه با همچین مردی صنم داشته باشم؟ – قرار شد نپیچونی. – چی میخوای بدونی؟ – اینكه چرا وقتی میبینیش دلت میخواد زودی جا خالی كنی. دست دور زانوهاش انداخت و چقدر این مدل پا تو سینه جمع كردن به اون همیشه خواهر می اومد. – یه زمانی خواستگارم بود و بابا و سالار گیر داده بودن بله بگم ، انگار مرتیكه چه تحفه ای هست ؟ ازش خوشم نمیاد ، خیلی با كلاسه ، رو مخمه ، از همه چی تمومیش بدم میاد ، آمین شاید پنجاه درصد اومدنم از اون خونه بیرون بابت خواستگاری همین عوضی باشه. – دیوونه ای سارا ؟ مگه بهزاد… – دقیقا مشكل من همین مشكل نداشتنشه ، من عادت ندارم كه یه مرد اینقدر خوب باشه ، ازش بدم میاد ، چون پولداره ، بسمه ، این همه مرد پولدار دور و برم بود چه گلی به سرم زد ؟ همین سالار مگه كم خوبی داره ؟ چرا اینجوری كرد با این دختر ؟ آمین من از مردایی میترسم كه مثه بابام و داداشمن ، بعضی وقتا فكر میكنم جمشیدخان با همه نامرد بودنش اونقدر مرد بود كه این همه سال پای عشقش وایسه. – چرا تو نگاه تو همه یكین؟ – نباشن ؟ وقتی تیامی رو میبینم كه واسه من خوب بوده این همه سال و واسه تو نارویی خرج میكنه نگاهم یكی نباشه ؟ آمین گناه تو چیه ؟ اینه كه عادت به شكایت نداری ؟ دِ دختر یه بار داد بزن و حقتو بگیر ، این همه خوب بودن تاوان داره آمین. – مگه مامانم شكایت كرد ؟ – تو شكایت كن ، حداقل جلوی این تیام اینقدر خانوم نباش ، از من به تو نصیحت كه تیام مرده اون چیزیه كه به دستش نیاد ، به دستش نیا كه مردت بشه ، بازی با تیام بازی با اعتبار جمشید خانه ، بازی با آینده آیلینیه كه عاطفه سرش نمیشه ، حقتو بگیر ، به تیام به چشم حقت نگاه كن ، فقط حق ، تو مرامت عشق راه نده. – عجیب شدی امشب. – بی خیال …خبر داری سهراب میخواد واسه خرپولای شهر چند تا شوی لباس راه بندازه ؟ فقط آدمای خاص دعوتن ، من و آهو كه قبول كردیم مدلش بشیم و بریم رو استیج ، لنگ توییم ، هستی ؟ خوب پولی میده. – مختلطه ؟ – به نظرت مردا دست به جیب ترن یا خانوما؟ – تو یه شوئه لباس صد در صد آقایون. – پس هستی؟ – هستم. – سهراب گفته اگه قبول كنی لباست سوپرایزه. سهراب هم با همه هرز پریدن هاش گاهی چقدر مرد میشه برای ما سه تایی كه سایه مرد نداریم. ******* سر انگشت سبابه و شستم به هم چسبید و چشمكم ارزونی تیپ دختركش مرد روبروم شد. – برو كه باید از خداش هم باشه. – به نظرت قبولم میكنه؟ – آره بابا ، كی از تو بهتر؟ – به نظرت نذارم واسه یه شب دیگه؟ پر حرص نالیدم كه… – وثـــوق… – باشه ، باشه . آخرین نگاهو تو آینه به خودش انداخت و راهی شد و خاله مهری از بالای عینكش یكی یه دونشو بدرقه كرده گفت : اگه این پسر منه كه میگم امشب هم نمیگه ، والا تو خونواده من كه اینجور خنگی نبود فكر كنم به باباییاش كشیده ، آره همون ژنتیكه ، زن عموش هم مشكل دار بود. میخندم به قهقهه و میرم سراغ عاطی هنوز جلو آینه وایساده. – یه شام میخوای بری بیرون ، نمی خوای كه بری دیدن سران ملت ها. – میگم بهتر نیست همون بافت طوسیمو بپوشم ؟ – به خدا می عاطی ، از این بهتر نمیشی ، یه شام دعوتت كرده. – به نظرت ازم خواستگاری میكنه ؟ وای من كه غش میكنم. – نه به داره نه به باره ، این دختره فكر غششه ، بیا برو بچه مردم زیر پاش علف سبز شد. – كاش تو هم می اومدی. – عاطی برو ، اینقدر هم استرس نداشته باش ، این همون باباییه كه یه طبقه اتاق خوابش باهات فاصله داره. – نگفته چی كارم داره؟ – عاطــــیی… – باشه، باشه ، تو داد نزن. از اتاق بیرون میزنه و باز من و خاله مهری و صیام درگیر فیلم تركی هایی میشیم كه خاله مهری حرص میخوره از بابت بدآموزیش واسه صیام. اومدن تیام منو معذب میكنه و صیام رو بیشتر به آغوشم دعوت. تیام – دیدم عاطی و وثوق رفتن بیرون ، طوری شده؟ خاله مهری – اگه خدا بخواد ، بچم بعد شیش سال میخواد زبون باز كنه كه از عاطی خواستگاری كنه. تیام یه كج خند میزنه و میگه كه… تیام – بچت بد عاشقه خاله. خاله مهری لبخند میزنه و باز با میله های بافتنیش میفته به جون نخ كاموا و من هم زیر چشمی اون همه لم دادن و دكمه باز بودن رو دید میزنم. تیام _ فردا اصلانی از سفر برمیگرده ، بگو ساعت یازده بیاد اتاقم. – حتما. تیام – تو چرا هنوز بیداری؟ طرف حسابش صیامه و صیام هم بی توجهی خرج ابهت باباجونش میكنه و میگه كه… صیام – خوابم نمیاد ، تازه چرا خودت بیداری؟ تیام – تا سه میشمارم دوست دارم در حال مسواك زدنت باشی. صیام پا زمین كوبید و بغض كرد و راه پله ها رو با دو بالا رفت و من حرصم گرفت از این همه خودخواه بودن یك بابا. خاله مهری – تیام… تیام – خاله خواهش میكنم ، باید عادت كنه هر چیزی كه میخواد رو نمیتونه داشته باشه. یه شب به خیر زیرلبی گفتم و راهی زمین بازی صیامی شدم كه حتما توی تختش اشك میریخت ، بمیرم برات مامانی ، بمیرم جانكم. روی تاب تكون میخوردم كه صدای ماشین وثوق تو محوطه پیچید و من دوئیدم طرف اون سانتافه سرمه ای رنگ كه عاطی بی حوصله ازش پیاده شد و بهم تنه زد و من مات موندم به اون همه عنقی ، وثوق رو نگاه كردم كه سر پایین انداخت و گفت : نتونستم…همه حرفام یادم رفت. – همیشه فكر میكردم قوی تر از اونی باشه كه جلو كسی كم بیاری. نگام كرد و من پوزخند حرومش كردم ، وثوق من اینجوری نبود. با یه حركت خیلی نرم از شاسی بلند ماشین پایین پرید و قدم تند كرد طرف عاطی و دستشو كشید و عاطی بدون برگشتن گفت : از اون هفته میام شركت ، دیگه خستم میخوام بخوابم. وثوق – یه شب یه كم دیرتر بخوابی اتفاقی نمیفته، میخوام یه چیزی بگم. عاطی – زودتر… وثوق سر به آسمون گرفت و نفس عمیق داد تو شش هاش و بعد بی مكث گفت : زنم میشی ؟ باهام ازدواج میكنی؟ شش ساله دارم با خودم این جمله رو تمرین میكنم تا یه روز كه بزرگ شدی بهت بگم و حالا فكر میكنم اونقدری بزرگ شده باشی كه بتونی در موردش فكر كنی ، قبول دارم خیلی بهتر از من برات میمیرن ولی نمیتونم منكر این بشم كه این همه سال به خاطر تو پابند این خونه بودم. نیشم باز بود و تاب میخوردم با بك گراوند خوش خوشانی. وثوق – جلو آمین میگم كه نمیخوام به خاطر حس دین و رودربایستی بیفتی تو تعارف ، میخوام به چشم یه خواستگار نگام كنی ، فكراتو كردی خبرم كن. عاطی دستشو كشید و از در ساختمون گذشت و گرمی دستی روی شونم نشست و صدای خاله مهری به خنده انداختم. خاله مهری – امشب یه كم به بچم امیدوار شدم ، یعنی من میتونم بجه های اینو ببینم كه دور و برم دارن میدوئن؟ – ماشالا اشتهاتون هم خوبه ، نمیگین بچه ، میگین بچه ها . خاله مهری – آدمی كه خودش یه دونه بچه داره ، همیشه حسرت چندتا دیگه هم داره. – فداتون بشم. خاله مهری – میدونی دردم چیه ؟ – خدا نكنه شما دردی داشته باشین. خاله مهری – دردم ترس اینه كه یه روز از این خونه بری ، وجودت واسه هممون بركته مادر ، كاش موندگار این خونه بشی. – اگه دختر بدی بودم دلیل نمیشه اینجوری نفرینم كنینا. خاله میخنده و چقدر تلخ میخنده. وثوق روی پله های تراس خونشون نشسته و انگار سبك تر شده امروز ، به اندازه این شش سال بزرگ شدن عاطی سبك شده. میدونستم پشت خطی دارم ولی صیام دل نمیكند. – جان دل مامان من كار دارم ، شب برمیگردم حرف می زنیم. – حرف نمی زنیم میریم بیرون. – چشم ، حالا میشه قطع كنم ؟ – خب قطع كن. خندیدم و بوسی براش فرستادم و پشت خطی رو جواب دادم و صدای نگرون خانوم گل تو گوشم پیچید. – الو آمین. – الو سلام. – مادر ، آب دستته بذار زمین بیا كه… صدای خانوم گل كه قطع شد بعد از چند ثانیه صدای محكم مردی تو گوشم پیچید كه یك عمر حسرت بابا گفتن بهش به دلم مونده بود. – چرا هیچی سر جاش نیست؟ من ساعت یازده پرواز دارم. – چـ….چی شده ؟ – هیچ كدوم از لباسام نیست ، بیا خراب كاریاتو درست كن. به این جملش لبخند میزنم و میدونم كه كارش گیرمه ، مثه همه این چند سال كه موقع بیرون رفتن و سفر ،كارش گیرم بوده. – تا نیم ساعت دیگه اونجام. نگام به ساعت بود و میدونستم از وقت اداری گذشته و تقه ای به در رئیسم زدم و وارد اتاقش شدم و نگام به اون همه دود سیگار دورش افتاد. خیره نگام كرد و بی حوصله منتظر شد. – من میتونم برم ؟ – كجا ؟ – الان وقت اداری… – من پرسیدم چرا حالا ؟ گفتم كجا ؟ – من… – خونه سهراب جونت میخوای بری؟ – نـــه…چیزه…یه سر برم خونمون. – خونتون؟ – جمشید خان كارم داره. – فكر كنم جمشیدخان پیشكشت كرده بود ، آره؟ من حافظم خوب نیست ولی فكر كنم همین مایه جات بود ، ندیدم جایی كسی به پیشكشی كه ارزونی كرده نیاز داشته باشه. نگام درگیرش بود و من متنفرم بگم كه امروز چقدر تو اون پیرهن جذب خاكستری خوش تیپ تر شده. بغصم رو پس زدم و گفتم : میتونم برم ؟ – برو پاركینگ ، میخوام باباتو ببینم ، كار دارم ، میرسونمت. سری تكون دادم و به خودم كه اومدم به ماشینش تكیه زده بودم و اون طرفم قدم برمیداشت. كنارش نشستم و اون نیمرخمو زیرچشمی دید زد و گفت : چی كارت داره؟ خجالت كشیدم كه بگم بابام میخوادم تا فقط براش چمدون ببندم. – نمیدونم. – دوسش داری؟ نیمرخ جذابش رو خیره نگاه كردم و تو دلم نالیدم كه ” عاشقشم”. – پس دوسش داری ، جالبه ، اون آدم حسابت نمیكنه و تو دوسش داری. – اون…اون بابامه. – باباته و صداش میزنی جمشیدخان؟ – خیلیا بابا مامانشونو به اسم صدا میزنن. – داری خودتو گول میرنی. – همیشه همه گولم زدن ، خودم حق ندارم خودمو گول بزنم؟ نگام به در خونه بود و نگاه اون به نیمرخ من. خانوم گل كنار گوشم یه ریز نق میزد و من پله ها رو بالا میرفتم و چقدر جمشیدخان عصبی بود امروز. بی حرف نگام كرد و من سلام كردم و با همه عشقی كه تو خودم میدیدم به عادت شروع كردم. همه چی سرجاش بود و جمشیدخان اخمو لبه تخت نشسته بود و من بابت گرمی اتاق مانتو از تنم درآوردم و با اون تاپ دكلتم باز مشغول شدم. – سفرتون چند روزه است ؟ خیره بهم بود و زیر لب گفت : پنج روز. ، میرم استانبول. – باز با شركت طراحی به مشكل برخوردین ؟ به جای جواب سوالم گفت : پشت بازوت چی شده ؟ دستم ناخودآگاه روی رد كمربند كشیده شد و ابلهانه یه لبخند تو اجزای صورتم دوئید و گفتم : هیچی ، خورده به در. ناراحت نشد ، شاید فقط از سر كنجكاری پرسید. لپ تاپش رو دست گرفت وخیره به مانیتورش گفت : میزنتت؟ بغض ناخون میكشید به گلوم و دلم پیچ میخورد و قلبم چقدر امروز درد میكنه. – من عادت دارم. تقه ای به در خورد و نگاه من به اون آدمی افتاد كه به چارچوب یه وری تكیه داده به كارای من نگاه میكرد. جمشید خان – تو اینجا چی كار میكنی؟ تیام – از آیلین خبری دارین؟ جمشید خان – خوبه ، داره واسه كریسمسش برنامه میریزه. من فقط طالقان رفتم و خواهرم واسه كریسمسش برنامه میریزه. تیام – كی برمیگرده؟ جمشیدخان – احتمالا بعد از نوروز. از كنار تیام گذشتم تا كیف چرم مدارك جمشیدخان رو از اتاق كارش بردارم. كنار در اتاق متوقف شدم و صداشونو شنیدم و چقدر امروز قلبم درد میكنه. تیام – اون سربارمه. جمشیدخان – مجبور نبودی بیش. تیام – حالا چه فرقی داره با قبلش ؟ الان یه دختر بچه صیغه ایه كه هیچ آینده ای نداره ، بعد از برگشتن آیلین اون نمیتونه تو خونه من بمونه. جمشید خان – حداقل تو واسه لجبازی آبرو منو جلو هیشكی نبردی. تیام – من تو عمرم واسه هیچ كس دلم نسوخته ولی این دختربچه خیلی ترحم انگیزه. جمشیدخان – میخوای به چی برسی؟ ترحم ؟ ترحم داشتی و اینجوری از خجالتش دراومدی ؟ واسه من ادای آدمای مهربونو درنیار ، تو هیچ وقت جز خودت به هیچكس فكر نكردی. تیام – من مثل شمام ، من و شما هیچ فرقی نداریم. آروم از در گذشتم و باز بغض پس زدم و لبخند رو لبم كشوندم و گفتم : استانبول هوا خیلی سرده ، لباس گرم براتون گذاشتم ، به نظر من بهتره توی جلسه سعی كنین فعال ترین طراحشونو جذب كارخونه كنین ، قیمت بالاتره ولی حتما سودآوری بیشتری به دنبال داره. سنگین بود نگاه جفتشون و من خم شدم و قطره اشكم چكید روی چمدون چرم و لبم میون دندونام گیر كرد. – سفر خوبی داشته باشین. مانتو و كیفم رو چنگ زدم و پله ها رو سریع پایین اومدم و خانوم گل دنبالم حرف میزد و من چرا امروز اینقدر قلبم درد میكنه؟ روی صندلی های انتظار مترو نشسته بودم و نگام پی اون فال فروشی بود كه لبخندش خیلی واقعی تر از من رو لبش می درخشید و من امروز به صیام قول دادم. صیام رو با ذوق و شوق با خودم همراه میكنم و اینبار دوتایی لباس می خریم و ذرت مكزیكی می خوریم و سوار تاكسی كه میشیم صیام تو بغلم میشینه و سر روی شونم میذاره. – صیامم؟ – بله ؟ – تو منو دوسم داری؟ – آره ، خیلی ، یه عالمه ، قد همه ستاره های آسمون . – من میمیرم برات. دلم خوش اینه كه مرد كوچیك زندگیم اینبار منو دوسم داره ، بی خیال كه بابام خم به ابروش نیاورد بابت جای كمربند ، بی خیال كه شوهرم همراهیم میكنه تا از لیلیش خبردار بشه ، من با بچم خوشم ، هرجای این شهر من كنار بچم ، میون گرمای این عشق خوشم. ******* بندای كتونیم رو لی لی كنون می بستم و لقمه ای كه خاله به زور تو حلقم چپونده بود رو میجوئیدم و به در كه رسیدم سالار دست به سینه جلو روم قد كشید و من یه نگاه به اون تیپی كه اول صبحی زده بود خیره شدم. – سلام آمین خانوم ، كجایین كم پیدا ؟ از كنارش گذشتم كه در عرض سه ثانیه تو پورشه آبی متالیكش پرت شدم و اون هم كنارم نشست و من شوكه به گازدادنش تو خیابونا نگاه میكردم. – چته تو ؟ – تو رفتی زن این مرتیكه شدی كه چی ؟ هر چی اون بابات گفت تو باید غلامی كنی واسه حرفش ؟ – سالار بزن كنار ، داره دیرم میشه. – به درك. – سالار… – سالار و درد ، اون از سارا كه جا گذاشته رفته ، اینم از تو . – سالار حوصلتو ندارم. – نه بابا ، حوصله پسرداییمو چی ؟ داری؟ – من با آدمی كه حرمت سرش نمیشه زیر یه سقف نمیشینم ، حس امنیت ندارم. ماشین كنار اتوبان كشیده میشه و نگاه سالار ناباور منو نشونه میره و انگار خیلی ضربم كاری بوده. – چی گفتی؟ – واقعیتو. – داری چی بلغور میكنی واسه خودت؟ – بعد آهو چشم ترسیده، اینه كه فهمیدم آدم به رفیقش هم نمیتونه اعتماد كنه. اجزای صورتش شل میشه و میناله كه… – سارا هم میدونه؟ – آهوی من اونقدر خانوم هست كه رابطه خواهر برادریو خراب نكنه ، خدا رو شكر كه اینجور خانومی لنگ آدمی مثه تو هم قرار نیست بشه. – چی؟ – داره ازدواج میكنه ، تا آخر اون ماه مراسمشه. برقی تو چشماش میدوئه و نفساش صدادار میشه. – با كی؟ – نمیشناسی. – یهویی؟ – به تو چه ؟ تو كه غلطتو كردی ، دیگه چیكار به شوهرش داری؟ – پسره مشكلی نداره؟ – نامرد خیلی تو این شهر ریخته ولی مرد هم گاهگداری پیدا میشه. – پس همه چی اوكیه ، ایشالا كی دعوت میشیم به صرف شیرینی؟ – ببین سالار من سارا نیستم كه عقده هامو سرت هوار كنم ولی صبرم حدی داره ، بخوای اذیت كنی و موش بدوئونی مجبور میشم شوتت كنم طرف سارا و خودت تا تهش برو. به ماشینیا نگاه میكنه و میگه كه… – پسره آدم هست؟ – حداقلش مثه بعضیا حیوون نیست. – متلك میندازی؟ – كارت از متلك گذشته سالار ، تو نمك خوردی و نمكدون شكستی. – با من بد نباش ، سارا بده تو بد نباش ، دلم تنگ بچگیمونه. – بچه كه بودیم خیلی مرد بودی ، هرچی بزرگتر شدی جا مردی نامردی یاد گرفتی. – حیوونه هم كه باشم تا ته دنیا تو برام آمینی ، همون كه وقتی اولین بار بغلش كردم یه سالش بود و لپ اناری ، تا ته دنیا سارا و تو برام رفیقین ، منم تا ته دنیا واسه شما دوتا پشتم. – من و سارا پشت نمیخوایم ، مرد میخوایم. از اون پورشه میزنم بیرون و سالار همه چی داره الا یه جو عشق. سارا جلوم قدم رو میره و من انگشتامو تندتر حركت میدم روی كیبورد و نقشو به جونم پذیرا میشم. – آمین اگه تا دو ثانیه دیگه از پشت اون مانیتور بلند نشی اون مانیتورو رو سر شوهرت خراب میكنم. – میكشه منو اون شوهرم اگه این نامه رو تموم نكنم. فقط سرعت قدمای مهسا حس شد و باز شدن یهویی در اتاق و منی كه قبر میكندم كنار میزم. سارا– بهتره بهش مرخصی بدی چون كلامون بد میره تو هم. تیام – بابت چی؟ سارا– آخرین باریه كه چیزی ازت میخوام تیام خان ملكان. سكوت تو فضا حاكم میشه و تهش تیام خان با اون صدای بم و لعنتیشون میفرمان كه… تیام – همین یه بارو ، بهش بگو میتونه بره. دلگیرم از این مرد ولی باز هم مرامشو عشق است كه روی سارا رو زمین ننداخت. یه ساعت بعد كه زیر دست گریمور میشینیم و غرغرای سهراب رو زیرسبیلی ردش میكنیم آهو با اون چشمای نگران میناله كه… آهو – مطمئنی كه میخوای… – مطمئنم ، من بیشتر از اینا به سهراب بدهكارم. – به من چی؟ نگام روی اون دریای محبت ثابت میمونه و قدمام كشیده میشه طرفش و دلم حجم آغوششو نفس میكشه. – چرا بی خبر؟ گونه هام با بوسیدنش عطر مادرانه میگیرن و نگاهش تو صورتم چرخ میخوره و میگه كه … مامان فرشته – خوبی عمرم؟ – تو خوب باشی من عالیم ، اینجا كجا شما كجا؟ مامان فرشته – لباسای امشب كار منه ، سهراب هم خواسته حداقل تو این جشن شركت كنم. دست كسی كه روی شونم میشینه میخندم و میگم كه… – یكی طلبت سهراب خان. سهراب – گفتم برات سوپرایز باشه خانوم خوشگله ، لباستو هم تا قبل از پوشیدن بهت نشون نمیدم. مامان فرشته – دخترمو اذیت نكن. سهراب – ما غلط بكنیم دختر شما رو اذیت كنیم استاد. سارا – زبون نریز واسه خاله جونم. آهو نرم خندید بابت این عشوه خركی و لعیا ، دوست دختر چند ساله سهراب هم به جمع اضافه شد. مامانم كه باشه دنیا باهامه. زیردست گریمورم و نفس نمیتونم بكشم و مامان یه ریز داره از این كوروش خان حرف میزنه و نگرانه كه آرمانم نخوره این موجود عظیم الجثه رو و من میخندم بابت شیطنتایی كه آرمان چند وقتیه تو اوج بلوغ جوونیش گرفتارش شده. مامان فرشته – اِ نخند تو هم ، به خدا داشتم آب میشدم از خجالت جلو خانومه ، پسر خرس گنده كار كه به صورت كسی نداره ، همینجور شماره میده ، زنه با شوهرش اومده بود و این آرمان گور به گور شده هم نمیدونم كجا قایم شده بود كه پیداش نبود. سارا – خاله نزن تو پر بچه. آهو – نه فرشته جون از حالا جلوشو بگیری خیلی بهتره تا فردایی پس فردایی از دستت در بره. مامان سری تكون میده و چقدر زود داداش آرمان بزرگ شد و تنی تر از هر تنی جاش توی قلبم محكم موند. ******* به لباس طراحی مامان و سنگین تو تنم خیره میشم و مامان دست روی شونم میذاره و از آینه استرسمو نگاه میكنه و میگه كه… – اگه دختر منی كه میتونی. – میترسم مامان ، از اینكه زحمت تو و سهرابو خراب كنم میترسم. مامان لبخندی بهم هدیه میده و با صدای سهراب نفس عمیقم میشه آخرین خاطرم از پشت استیج و با همه اون اصولی كه این همه سال تحت امر مامان فراگرفتم پا روی استیجی میذارم كه معلوم نیست چند جفت چشم بهش خیره است. نگاه مغرور شدم مستقیم هدف نگاه كسی قرار میگره كه وجودش به فشارم افت شدیدی وارد میكنه و چه غریب خودمو میون اون همه ناباوری پیدا میكنم و عقب میرم و قدمام جلوی قدمای عقبی قرار مگیره و همچنان سرم بالاست و قیافم مغرور و ضربان قلبم روی هزار. پشت استیج وقتی برای رفع استرسم پیدا نمیكنم چون دست تو دست سهراب و مامان برای اختتامیه مراسم قدم روی استیج میذارم و دست گرم و نرم مامان میون دستم بهم حس حمایت شدن میده و دلم گرم میشه و وجودم استرس رو پس میزنه. صدای دست زدن رو كه میشنوم برمیگردم و واقعا این قسمت مراسم مذخرفه كه باید میون این همه آدم رژه برم و اونا نگام كنن و من با لبخند باهاشون خوش و بش كنم تا لباس تو تنم فروش بره. سارا با اون لباس دكلته شكلاتی و پر از كار دست حسابی دلبری میكنه و باز نگاه من میفته به اون آدمی كه با اخمای همیشگیش كنار چندتا آدم آشنای دیگه در حال برانداز كردنمه. دست مامان كه دور كمرم میپیچه و صداش به گوش دلم میرسه وجودم باز از ترس تهی میشه. – اونقدرا هم بچه بدی نیست. – بد نیست…وحشتناكه ، یه نمونه عجیب از جمشیدخان ، همیشه ازش یه اسم بود ، سالار بود ، سارا بود ولی هیچ وقت تیامی نبود. – چون تو وقتایی پیشم بودی كه فریال با بچه هاش می آوردت ، تیام رو كم ندیدم تو این همه سال ولی هیچ وقت این ملاقات تو طالقان نبوده. صدای گرم مردی تو گوشم میپیچه و نگاه من هیجانزده بهش میفته و چقدر بودن با این موجود باعث نقطه ضعف به آدم دلگرمی میده. – حتی فكرشو نمیكردم كه تو این شو شما رو به عنوان ستاره ببینم. لبخندی نرم تر از همه لبخندام رو لبم میشینه و كارن مشغول حرف زدن با مامانم میشه و مثه همه در حال اعتراف به این مهمه كه به مامانم اصلا نمیاد دختر به اینبزرگی داشته باشه و مامان مثه همه خانوما از این تعریف حسابی ذوق میكنه و من لبخند میزنم به این همه ملاحت مامان. – فكر میكنم خیلی وقته كه همو ندیدم عمه جون ، درسته؟ صدای بم و لعنتیش تو گوشم اكو میده و من لبخندمو حفظ میكنم و چقدر نگاه كارن زند شفاف به صورتم خیره است. مامان ، تیام جونشو بغل میكنه ولی میدونم كه از این كوه یخ دلخوره و تیام دست آزادشو به بازوی خالی از هرگونه پوشش من بند میكنه و داغیش تن میسوزنه ، دل ریش میكنه ، نفس به شماره میندازه و نگاه كارن زند چقدر مات اون دستیه كه مالكانه بازوی من رو فشار میده . بعد از فراغ بال از آغوش عمه جون تیام خان دست طرف كارن دراز میكنه و میگه كه… تیام – سحر كجاست ؟ كارن با تردید دست تو دست تیام میذاره و از گوشه چشم به من خیره میشه و میگه كه… كارن – ایران نیست. نگاه من میره طرف بهزادی كه با سالار وایساده و با نگاش خرامیدن سارا رو میون اون همه چشم به نظاره میشینه و سالاری كه اون مایع زرد رنگ رو قلپ قلپ بالا میره و دست سارا كه روی شونم میشینه حواسم از اون دوتا پرت میشه و چشمام جهت نگاش رو دنبال میكنه قلبم تو سینه ضربان میگره و من امروز خیلی ازت دلگیرم ای مرد. سارا – اینجا چیكار میكنه؟ آهو – انگار سهراب هیچكسو از قلم ننداخته. مامان فرشته – دخترا آروم باشین. حضور بهزاد و سالار جمع رو تكمیل میبخشه و سالار بی خیال اون همه آدم اول خاله جونش رو چند دوری مورد مرحمت قرار میده با اون بوسای شیش و هشتش و تهش من رو بغل میزنه و میگه كه… سالار – معركه بودی امشب كوچولو. بهزاد هم با لبخندش مهربونی میكنه و نگاه سالار هم چندی روی آهو میمونه و قدمای اون آدمی طرفم برداشته میشه كه اگه همه دنیا هم پشتم باشن و اون علیهم من از پا میفتم. نگاهخیرش به مامانمه و من میدونم كه پشیمون بوده همه این سالا و هر روزش با فكر به از دست دادن مامانم گذشته. دستش طرف مامانم دراز میشه و من لبخند میزنم و مامان هم با همون آرامشش دست مردی رو فشار میده كه به خاطرش از همه رویاهای دخترونش گذشت. جمشیدخان – فكر نمیكردم اینجا ببینمت. مامان فرشته – من هیچ وقت روزای قوت آمینمو از دست نمیدم. با اشاره سهراب ببخشید میگم و دنبال امر و نهیش راه میفتم و هركس میخواد لباس رو بخره سهراب میگه كه… سهراب – این لباس هدیه طراحمونه به آمین جان كه البته دخترشون هستن ، اگه مدنظرتونه میتونین روی دوماه آینده روش حساب كنین. امشب فقط یه شو لباس نیست ، یه دیدار دوستانه و تشریفاتیه كه همه كله گنده های شهر بهش پا گذاشتن. از اون همه نگاه كه خلاص میشم گرمی حضوری رو كنارم حس میكنم و كارن همیشه اینقدر جنتلمنه؟ – من دوبار ازدواج كردم ولی میتونم به طور قاطع بگم كه هیچ وقت حس خوشبختی نداشتم ، چندسال پیش از یه دختر خوشم اومد، البته فقط خوشم اومد و اون جوابش منفی بود و رفت پی عشق قدیمیش و الان خیلی خوشبخته ، خوشحالم كه دنبال خوشبختیش رفت…امشب حس كردم تو هم هیچ وقت حس خوشبختی نداشتی ، غم نگات عجیب بود وقتی كه جمشیدخانو دیدی. – شاید تنها حسی كه از دیدن اون مرد تو من به وجود نمیاد همون غم باشه ، من با وجود اون مرد خیلی از حسای دیگه رو تجربه كردم. – نسبتت با تیام چیه ؟ – من… – آمین… انگار موش رو انداختن تو آتیش و من چقدر حساب میبرم از این مدل صدا كردنش. نگاش كه میكنم با سر اشاره میكنه كنارش راه بیفتم و من یه ببخشید به ریش نداشته كارن میبندم و همراه اون آدمی راه میرم كه نیمی از ی مجلس چشمشون به اون همه تیپ و خوش قیافگیش بنده. توی باغ ارث رسیده سهراب وایمیسته و عصبی سرتاپامو نگاه میكنه و می توپه بهم كه… – همین الان میری این لباس مسخره رو درمیاری و برمیگردیم خونه ، ما یه خرده حسابی امشب با هم داریم ، شیرفهمی كه؟ نه جناب نیستم ، من شیرفهمی بلد نیستم نه امشب كه… – نه. – چی؟ تمسخر قاطی لحنشه و من امشب مسخره نیستم ، نه امشب كه… – نمیام ، من هیچ جا نمیام ، من باید تا ْآخر مراسم باشم ، سهراب اینقدر خرج نكرده كه من مراسمشو داغون كنم. – دوست ندارم یه حرفو دوبار تكرار كنم ولی امشب عجیب مهربونم و لی لی به لالات میذارم و باز تكرار میكنم كه بری لباسای خودتو بپوشی و بریم خونه. امشب نه ، نه امشب كه… – منم امشب تا زمانیكه سهراب بخواد پا به پاش تو این مهمونی سرپا وامیستم و خم به ابروم نمیارم ، چون اینجا فقط آمین مطرح نیست ، اینجا آدمایی مهمن كه من واسه خاطرشون همه زندگیمو میدم ، اگه تو دستای من هنره واسه خاطر وجود مامانم و سهرابه ، اگه من امشب واسه اولین بار به چشم اومدم واسه خاطر مامانم و سهرابه ، اگه امشبآیلینی نبوده تا پشت وجودش به چشم نیام واسه خاطر آدماییه كه یه عمر جای آدمای دیگه زندگیم مرام خرج كردن ، امشب نه شما رئیسی نه من آمینی كه گوش به زنگ باشم تا اوامرتون رو زمین نمونه ، من امشب هیچ جا نمیام . نگاش پر اخم تو صورتم چرخ میخوره و صدای جمشیدخان از اون همه حس بیرون میكشونتم.


به اون تیپ جدید و نامبروانش خیره نگاه کردم و سعی کردم لبخندم واقعی باشه. – خوشحال شدم از دیدنتون. مات صورتم گفت : من بیشتر. – نیازی نیست پنج شنبه ها از وقت خودتون بزنین تا بیاین اینجا ، من با صیام حداقل یه پنج شنبه رو هستم. – چرا از این بعد بهش نگاه نمیکنی که پنج شنبه ها که اینجا میام فقط دلیلش دیدن صیام نیست؟ اونقدری مرد دور و برم بوده که بدونم این دوپهلویی حرفاش زیاد بوهایی خوبی نمیده. بی جواب گذاشتم حرفشو و خیره صیامی شدم که نسبت به اوایل حرف ای تر مانور می اومد. – واقعا برام عجیبه… از گوشه چشم نگاش کردم و اون خیره به نیم رخم گفت : عجیبه برام که تو با این همه موقعیت چرا باید خودتو اسیر مردی مثه تیام کنی. – چرا فکر میکنین من اسیر تیامم؟ من تو اون خونه خیلی مستقلم. پوزخند زد و از جیب پالتوی زمستونش بسته سیگار رو درآورد و من چرا اینقدر از مارک سیگار تیام خوشم میاد؟ دود سیگار رو با مکث بیرون داد و باز خیره من شد و گفت : تیامو خوب میشناسم ، آدمی نیست که هرکسی بتونه باهاش بسازه. – چرا فکر میکنین من باید با تیام بسازم ؟ من دارم تو خونه اون زندگی میکنم و نارحت هم نیستم ، من با آدمای زندگی تیام خیلی خوشم. – و همینوطور با من. به طرف صدای برگشتم و اون امروز اینجا چی کار میکنه؟ چسبیده بهم روی نیمکت نشست و در حال دست دور گردنم انداختن گفت : صیام هم مثه من پتانسیل دخترکشی رو داره. سر تو گوشش بردم و گفتم : صیام برعکس تو پتانسیل دخترکشی داره. یه وری شد باز اون لباش و کارن از جا بلند شد و نگاه من به صورت تو هم رفتش موند. کارن – انگار برای امشب برنامه دارین. تیام – اوهوم ، به سحر سلام برسون. شرت کم میگفت جلوه بهتری داشت تا این به سحر سلام برسونش. کارن که از رفت از کنارش کنار کشیدم ، اون خیره به نیمرخم گفت : از این مرتیکه متنفرم. – چرا ؟ چون همسر فعلیه زن سابقته؟ – نه…من هیچ وقت به سحر اهمیتی ندادم ، شش سال پیش هم اگه اصرار مامان نبود عمرا باهاش ازدواج میکردم ، از ازدواجش اونقدر ناراحت شدم که از طلاقمون ناراحت شدم. – سحر چی کم داشت؟ – یه جو زنونگی ، اون برعکس ظاهرش نمیتونه هیچ مردیو جذب خودش کنه ، اون نمیدونه یه مرد از زندگی چی میخواد. – در واقع این شما مردایین که نمیدونین از زندگی چی میخواین. – ما یکیو میخوایم که بهمون حس مردی بده ، بهمون تکیه کنه ، اگه حتی قویه گاهی همه تکیه گاهش منِ مرد باشه ، ما یکیو میخوایم که وقتی تلخیم ، عصبی هستیم بلد باشه با دوتا لبخند و چشم هرچی تو بگی آروممون کنه ، ما مردا خیلی پیچیده نیستیم . – تو پیچیده ای ، عجیبی ، اولا خیلی بد بودی ولی حالا یه آدم عادی هستی ، یکی که میشه بی جنگ اعصاب باهاش حرف زد. – این پوسته من واسه آدماییه که میتونم بهشون اعتماد کنم ، من عادت ندارم همیشه خوب باشم ، عادت ندارم همیشه بخندم ولی خب منم آدمم ، مغرورم ولی تهش میخوام گاهی خوش بگذرونم. – حتما جلو اون بارت. – آرومم میکنه. – خیلی چیزای بهتری میتونه آرومت کنه. – خیلی با تجربه تر از اونی هستم که یه دختر بچه نوزده ساله راهکار نشونم بده. شونه بالا انداختم و صیام با کوله سنگینش طرفمون دوئید و باباشو با تعجب نگاه کرد و کنار من نشست و من سر کردم تو گوشش و گفتم : سلامت کو؟ به زور و زیرلبی یه سلامی کرد و گفت : پس کارن کوش ؟ گفت که میاد با هم بریم شهربازی. به تیام مثلا پدر پوزخند زدم و اون دست طرف صیام دراز کرد و صیام تو خودش جمع شد و تیام دست کوچولوی مرد کوچولوی منو گرفت و طرف خودش کشوندش و گفت : حالا اگه من قول بدم باهم میریم شهربازی قبوله؟ نگاه من پر از لبخند شد و نگاه صیام پر از بهت. صیام – قولِ قول ؟ مردونه؟ تیام – مگه من هیچ وقتت بدقولی کردم. صیام – آره نیومدی جشن تولدم. ای جانکم ، این بچه چقدر توقع داره از باباش. پوزخندی زدم و تیام چیزی نگفت و از جاش بلند شد. این مرد این روزها عجیب داره خودی نشون میده. توی ماشین که میشینیم ، دست طرف پخش ماشین میبره و ابروهای من از شنیدن آهنگ سنتی ایرانی بالا میره و این مرد چقدر عجیبه. تیام – کجا بریم؟ هنوز هم لحن سردش رو داره ولی صیام بابت این توجه ددی جان بسی خوشحاله. صیام – بریم سرزمین عجایب. تیام بی جرف ماشین رو راه میندازه و کمی بعد میگه که… – اخم تو هم نکش ، به اندازه کارن نه ولی به نوبه خودم نمیذارم بهت بد بگذره. تیکش لبخند رو لبم آورد و اون لبخندمو پر حرص برانداز کرد. – میدونی مشکل تو چیه؟ – من مشکلی ندارم. – دقیقا اشتباهت همینه ، مشکل دارترین آدم زندگی من تویی و بزرگترین مشکلت اینه که زیادی روی کارن زند حساسی. تیام – اون برای من مهم نیست ولی اینکه فکر میکنه میتونه با اون زبون چرب و نرمش همه رو رام خودش کنه حالم به هم میخوره ، دوسال پیش سر یه اتفاقایی باهاش قرارداد نبستم اونم تا چند وقت بین هم صنفیا بدم کرد ، اینجور آدمیه این مرد. – خب تو کار همیشه یه رقیب قدر هست. – از چی اون خوشت میاد؟ – از قدرت درکش ، چیزی که تو نمیتونی داشته باشی ، اصولا آدمایی که وجدان ندارن قدرت درک هم ندارن. باز اون لبای لعنتی خوش فرم با رنگ صورتی مات یه وری شد و من نمیدونم چرا تهمینه جون این بشرو اینقدر نایس زایید.

میون شهربازی از ذوق صیام ذوق میکردم و گاهی هم حس میکردم که دست تیام بازم رو میکشه و من چقدر خودداری خرج میکردم که از این مدل تماسا حرص نخورم. – فریبرز خان خیلی خوبه ، چرا تو مثه اون نیستی؟ – من بد هم نیستم. – یه دوتا نوشابه واسه خودت باز کن قندخونت پایین نیفته. – بهت گفتم باهام راحت باش ، نگفتم که احترام بزرگتر کوچیکتریو بذاری زیرپا. – آخ ببخشید ، یادم نبود قد بابام سن داری. از این حرفم خندید و میون خندش گفت : بابام و مامانم هم پونزده سال تفاوت سنی دارن. – ولی فکر نکنم تو و آیلین بیشتر از نه سال تفاوت سنی داشته باشین. – به نظرت الان کجاست؟ – آیلین پیش بینی نشده است ، امکان داره هرجایی باشه. به نیمرخم نگاه کرد و من نیشخند زدم و باز یادم به اون همه نفرت از دخترانگی هام تو پونزده سالگی افتاد. – چرا آیلینو دوست نداری؟ – فکر کنم اون آدمایی که دوسش دارن به قدر کافی دوسش دارن که دیگه نیازی به من نباشه. کمی بینمون سکوت شد و نگاه من دنبال صیامی بود که جلوی اون دستگاه داشت خودشو با اون توهم ماشین سواری خفه میکرد. – اولین بار آیلینو تو مهمونی خونه بابات دیدم ، خوشگل بود و بیشتر از خوشگل بودنش دست نیافتنی ، ازش خوشم اومد ، اخلاقش مثه خودم بود و اشراف زادگیش آدمو جذب میکرد ، شاید اولین دختری بود که منو پس زد ، من تا اون روز دست رو هرکی گذاشتم بهم نه نگفت ولی آیلین با همه فرق داشت. – آیلین خوشگله ، حتی خوشگل تر از آذر ، اون هم خوشگلی آذرو به ارث برده هم خوشگلی خالشو. – چرا خودتو سوای اونا میدونی؟ – تو نوزده سال زندگیم یه بار هم نشد که آذر خبری ازم بگیره ، من عادت کردم فرشته رو مادرم بدونم و آذرو یه غریبه ، یه غریبه که خیلی ساله جمشیدخان آوردن اسمشو تو خونه ممنوع کرده. – هیچ وقت نخواستی رابطتو با آیلین بهتر کنی؟ – نه ، آیلین از من متنفره و من هیچ حسی بهش ندارم ، اون خنثی ترین آدم زندگی منه و من هیچ وقت نخواستم بهم نزدیک بشه ، اونم همینجور. – ولی انگار به شاهین خیلی نزدیکه. – اووووف ، کجای کاری تیام خان ملکان ، شاهین اصولا تو سال دوماهی ایرانه و خب اونا از بچگی رفیق فابریک همدیگه بودن ، من تا قبل از جریان تو فکر میکردم اونا با هم ازدواج میکنن. – آیلین به ازدواج با من راضیه ، ما یه ماه قبل از رفتن اون به طور غیررسمی نامزد بودیم و اون یه روز بهم گفت که کارای هیجان انگیز و سوپرایزای وحشتناک تولدو دوست داره که من به فکر یه کار وحشتناک افتادم و نمیدونم چرا یهو آیلین جا گذاشت و رفت. – یه نصیحت به تویی که قد بابام سن داری میکنم و همیشه یادت باشه ، آیلین مثه آذره ، بپا فردا پس فردایی تو زندگیت دورت نزنه. – صددرصد مسئول بی توجهیای آیلین به تو رفتار بابات بوده وگرنه مطمئنا یه خواهر …. – ما خواهر هم نیستیم ، من فقط یه داداش دارم اونم آرمانه. – وقتی عمه حضانت آرمانو قبول کرد حسودیت نشد ؟ – نه ، ذوق کردم ، از اون بچه کوپولو ها بود که آب از دهنشون آویزونه ، من که تا چند وقت فکر میکردم عروسکه مامان خریده من باهاش باز یکنم. – همیشه از اینکه عمه خونوادشو به خاطر تو بی خیال شد ازت بدم می اومد. – خیلیا از من بدشون میاد تو هم یکی از اون خیلیا. – من از تو بدم نمیاد. – گفتی میخوای برام مثه وثوق باشی ، نمیتونی تیام ، وثوق مثل تو نیست ، جنسش با تو فرق داره ، حرفاش یه جورایی مثه یه برادر همیشه نگرانه ، من از این مدل اخلاقش خوشم میاد. – مگه نمیگی قد بابات سن دارم ، پس منو بابات ببین. بابا ؟ یه بابا که فقط سیزده سال ازم بزرگتره ، یه بابا…من هیچ وقت بابا نداشتم. – تو واسه صیام بابا باش ما پیشکشت. – صیام در حال حاضر تنها وارث منه ، باید جوری بار بیاد که بدونه مسئولیت یعنی چی ، خاله مهری و عاطی و وثوق و تو اونقدر نازشو میکشین که اون بچه لوس بشه ولی من میخوام از این بچه مرد بسازم نه کسی که وقتی بزرگ شد آویزون این و اون باشه …بابابزرگم تو هیجده سالگی منو مجبور کرد توی کارخونه لبنیاتش واسه یه ذره پول سگ دو بزنم ، اون منو اینجور بار آورد. – ولی صیام میخواد که باباش باهاش خوب باشه ، دوسش داشته باشه. – صیام برای من همه چیزه ، اینو حالیش کن. – خودت امتحان کن. به صیام خیره شد و گفت : سحر نمی خواستش ، میخواست سقطش کنه ، نذاشتم ، بچه من همیشه باید باشه . – فکر میکردم برات مهم نیست. – اشتباه میکنی ، وقتی مرد باشی و یه لقب یه اسم بابا روت بیفته قبل خودت بچت برات مهم تر میشه ، من صیامو دوست دارم ولی فرصت با اون بودنو ندارم . – خب شاید بتونی یه روزایی مثه امرزو براش وقت بذاری. – اگه بری ، صیام ضربه میبینه. – من بیشتر ، من عاشق اون بچه ام ولی هر اومدنی یه رفتنی داره ، صیام عادت میکنه ، زود یادش میره ، فکر کنم رابطه آیلین با بچه ها خوب باشه ، قلق صیام هم یه کم محبته. – صیام بچه باهوشیه ، نبودنت داغونش میکنه ، گاهی بیا ، باهاش خوش بگذرون و نذار اون ضربه ببینه. – داره ازت خوشم میاد ، از مدل پدر بودنت فقط کاش یه کم ابرازش میکردی. – حالا افتخار میدی بابات باشم. – کاش قبل اینکه اون شب منو بشکنی بابام میشدی. گفتم و از نیمکت کنده شدم و کنار صیامی که اخماش بابت باختش تو هم بود ایستادم و این مغز من حالا حالاها اهل آایمر نیست. *******

آهو رو تن تخت خودشو بالا کشید و رو به من که جلوی میز توالت با اون چند شاخه بیرون زده ابروم درگیر بودم گفت : این وثوق فرزند خونده نمیخواد من خودمو قالبش کنم؟ عاطی – نه عزیزم ، هنور اول رندگیمونه حوصله مزاحم نداریم. سارا – نه که تا حالا تا تو حلق هم نبودین این اول زندگی رو به خودتون زهر نکنین. عاطی خندید و به ژورنال تو دستش خیره شد. سارا – تیام دیگه گیر و گور نمیده؟ عاطی – وثوق میگه ، تیام زود از کوره در میره و زود هم آتیشش میخوابه. – فعلا که کورش به ما رسیده. آهو – راستی عاطی جون چه خبر از بهزاد خان؟ ابروهاش هم واسه سارا بالا پرید و سارا پوف کشید و صورت تو تن بالش کوبوند. عاطی – سارا من هنوز نمیتونم هضم کنم که چرا بهزادو رد کردی ؟ بابا از همه این چارتا رفیق آدم وار تره. آهو – حالا تو هم دور بر ندار ، از همه بهتر وثوقه . عاطی – اونکه نفس عاطیشخ. – میخوای چندش بازی درآری ، پرتت میکنم بیرونا. عاطی – یعنی این دست من بشکنه که یه نیم مثقال نمک نداره ، این همه اتاقو بده دیزاین کنن اون وقت میخواد منو پرت کنه بیرون. صدایی تو خونه پیچید و سارا و آهو هم زمان سیخ نشستن و جفتی گفتن : سالار. سارا از در دوئید بیرون و آهو رو تخت دراز کشید و به سقف خیره شد و عاطی گفت : برم ببینم شام چی داریم؟ درک عاطی بالاست ، میدونه اسم سالار که میاد آهو فلج میشه انگار و چه خوب که مارو تنها میذاره تا آهو یه ریز بناله از این عشقی که نمیدونیم آخر عاقبت داره یا نه. – بگم بی خیالش شی بی خیالش میشی؟ – نه…نمیتونم ، چپ میرم اسم سالاره ، راست میرم اسم سالاره ، خسته شدم به جون آمین ، نمیتونم ببینم هست و ندید بگیرمش. – آهو اون عوض شده ، نگاهش ، کاراش ، انگار وقتی میبنتت تازه داره کشفت میکنه. – آمین خرم نکن ، من بهتر از همه سالارو میشناسم ، اون آدم قید و بند نیست ، من براش بندم ، زندونیش میکنم. – چشمش کور ، دندش نرم تا ته دنیا نوکریتو میکنه فقط یه کوچولو قر و غمزتو واسش بیشتر کن و جلو چشمش حالشو بگیر. – دلم نمیاد. – بسکه خری. خندید و من نمیدونم که این سالار چی داره که این بشر این همه میخوادش. کنار آهو پا به سالن میذارم و سالار نگاهش رو به آهو میده و با همون نگاه خیره گونم رو میبوسه و این پسر حداقل واسه من خوب بوده. سالار – آمین خوشگله چطوره؟ – سلام داره خدمتتون. سالار تک خنده ای زد و با همون نگاه خیره به آهو گفت : سلام عرض شد. آهو بی خیال اون نگاه خیره کنار سارا روی کاناپه لم داد و گفت : سلام. خرفت شدن سالار رو دوست دارم وقتی که با اون همه جذابیت تو سری میخوره. سارا – وثوق جون دست و پنجت طلا ، والا از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون منم اتاق خوشگل میخوام. سالار – داداشت که نمرده. سارا – بمیره صرفش بیشتره. خنده وثوق تو سالن پیچید و تیام لبخند زد و صیام سر از باب اسفنجی بیرون کشید و مات به خنده هامون خیره موند. خاله مهری – سارا مودب باش. سارا – چــشم، ما چاکر خوشگله خانوم هم هستیم. آهو – آمین آخر هفته میری طالقان ؟ – آره ، شما هم میاین؟ آ]و – من آره ، سارا تو چی؟ سارا – من هم پایه ام. صیام – من هم میخوام بیام. تیام – شما باید بری خونه مامانت صیام – مامان که هیچ وقت نیست ، بعدش هم دوست ندارم برم. تیام – صیام حرف گوش کن باش. وثوق – آره عمو ؛ خب مامانت هم دلش واست تنگ میشه. پوزخند صیام رو دیدم و خاله مهری به این حرف وثوق عجیب چشم غره رفت. سارا تو گوشم سر کرد و گفت : چقدرم که این زنیکه بچه رو دوست داره ، اون به همون دکتر بودنش برسه واسه هفت پشتش بسه ، چی کار به بچه داره؟ والا. – سارا. سارا – درد و سارا ، دختره عین خیالش هم نیست که یه بچه داره اونوقت این واسه من سارا سارا راه میندازه ، تیام هم حرفاش زور داره. – سحر هم به اندازه تیام حق داره بچشو ببینه. سارا – یعنی اگه یه روز آذر برگرده و بخواد ببینتت هم حاضری باهاش رودررو بشی ، اون وقت میگی اون زنیکه هم حق داره؟ – نه…نه چون که اون نموند تا بزرگ شدن منو ببینه ، اون حتی تو این همه سال هم یه زنگ نزد ولی سحر حتی شده هفته ای یه بار هم با تیام تماس میگیره تا حال صیام رو بپرسه. سارا – به این نمیگین عشق مادرانه بهش میگن انجام وظیفه اونم به بدترین نحو ممکن. – آخه درد تو چیه این وسط؟ تو که این همه سال خاله فریالو داشتی.

****************************************

*****************


رمان بگذار آمین دعایت باشم قسمت دهم

سارا – دردم اینه که یکی مثه مامان من اینقدر خوب و خانوم باید بره سینه قبرستون اون وقت یکی مثه اینجور مادرایی باید راست راست واسه خودشون خوش بگذرونن. آهو هم سر کرد تو بحثمون و گفت : اینو با سارا موافقم ، همه آدمای خوب زود میرن. سارا – شما فعلا این داداش ما رو دریاب که نگاش داره وجبت میکنه. آهو – خوشگلیه دیگه. سارا – یه اینو نداشتی چی کار میکردی؟ آهو – حالا که دارمش ، بعدش هم به من چه که اینقده داداشت هیزه؟ سارا – والا ما که خودمونو چهل تیکه کردیم که این مرتیکه نسناس آدمی نیست و شما جفت پاتو تو یه لنگه دمپایی کردی که نه به خدا خودش گفته من عشقشم و اینا………………………………………. سارا با طنز میگفت و آهو جای ناراحتی نیشش از این همه مسخره بازی سارا باز میشد. سالار – چیز خنده داریه بگین ما هم بخندیم. آهو نگاشو یه ور دیگه کرد و نیش باز سالار خشکید و سارا ابرو بالا انداخت. تیام – آمین کی میخوای بری طالقان؟ – چهارشنبه شب بلیط میگیرم برم. صیام – منم ببر ، خب من میخوام برم با آرمان بازی کنم. – الهی من قربونت برم ، آرمان مدرسه داره ، اون وقت هم که اومد تهرون واسه خاطر این بود که از معلمش اجازه گرفته بود ، حالا که دیگه بهش اجازه نمیده معلمش. صیام – نخیرشم ، تو داری گولم میزنی ، من که میدونم پنجشنبه جمعه ها مدرسه تعطیله. سارا – یعنی ما غلط میکنیم نسل ارتباطات و اطلاعاتو دست کم میگیریم. وثوق خندید و تیام از جا بلند شد و با یه اشاره خفیف بهم راهی اتاق کارش شد. کمی بعد دنبالش رفتم و از لای در نیمه باز خودمو داخل کشیدم و گفتم : کاری داشتی؟ – شاید بتونم سحرو راضی کنم که این هفته رو بی خیال صیام بشه ولی یادت باشه که هفته های دیگه از این خبرا نیست ، اینو حالیش کن. لبخندی زدم و اون خیره به لبخندم گفت :در ضمن من هنوز پنجشنبه رو بهت مرخصی ندادم. از این لحنش به خنده افتادم و اون توپید بهم که… – من با کار شوخی ندارم. – اونکه صددرصد رئیس. – دوباره تو روت خندیدم پررو نشو. یه کم سکوت شد و من گفتم: چرا خودت به صیام نمیگی که میذاری باهام بیاد طالقان؟ یه کم نگام کرد و آخرش گفت : از زبون تو بشنوه بیشتر خوشش میاد. روی کاناپه جلوی میز نشستم و خیره به قاب عکس روی دیوار گفتم : وقتایی که میرفتم طالقان جمشیدخان نمیفهمید ، هیچ وقت واسش مهم نبودم که نبودمو حس کنه. – پس چرا اینقدر دوسش داری؟ – نمیدونم ، شاید چون یه عمر فرشته عاشقش بوده منم تو ناخودآگاهم اون مردو دوست دارم. – اگه از اینجا بری برمگیردی پیش جمشیدخان؟ – نه ، چون اون هیچ وقت نخواستم ، اگه منو میخواست نمیذاشت زیر دست تو بیفتم. مات صورتم موند و من از جام بلند شد و طرف در قدم برداشتم. – تو خونه من بیشتر از خونه جمشید اذیت میشی؟ توخونه منی که این همه آدم بهت محبت میکنن؟ داری بی چشم و رویی میکنی آمین ، من همیشه اینقدر خوب نیستم. – میدونی دردم چیه تیام ؟ دردم اینه که اولین بار که منو دیدی به جرم آیلین نبودنم تا خوردم کتکم زدی ، اگه وثوق نبود زیر دست و پات له شده بودم ، دردم اینه که روز اولی که پا گذاشتم تو خونت رد کمربندتو تا چند هفته رو تنم داشتم ، دردم اینه که حتی حرمت مهمون بودنمو نگه نداشتی و شدم زیرخوابت ، دردم فقط ایناست تیام ، زیاد نیست …ولی میتونه همه عمرم یه دیدگاه تیره و مات ازت به جا بذاره تو ذهنم…بابت صیام ممنون ، حداقل نشون دادی میتونی پدر خوبی باشی. خواستم از در بزنم بیرون که گفت : نیش زدنو از کی یاد گرفتی؟ – مهم بود ؟ حرفام مهم بود ؟ بهت برخورد؟ ببخشید ، عذر میخوام که واقعیتو گفتم. – نمیخوای فراموش کنی؟ – تونستم حتما. – این همه بی رحم بودن بهت نمباد. – چرا ؟ چون یه عمر تو سری خور بودم ؟ یه عمر اشتباه کردم ، میخوام حالا اونی باشم که یه عمر تو فکرم بودم. – ذات تو ذات فرشته است آمین ، نمیتونی نبخشی. – چرا اینقدر خودخواهی ؟ چرا اینقدر بی ملاحظه ای؟ تو یه قدمیم وایساد و بازوهام اسیر دستاش شد و اون با اون لحن این چند وقتش گفت : آمین من نمیخوام تا ته عمرم بار عذاب تو رو داشته باشم. – پس فقط نگران خودتی ، من به درک ، عذاب وجدان خودتو عشق است دیگه نه ؟ نکش ، بارشو نکش ، مال خودم ، فقط اینو یادت باشه ، یه روزی تو هم مثه همه اوناییکه به اینجا رسوندنم پشیمون میشی ، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز تو کارش نیست. از میون پنجه هاش بیرون کشیدم خودمو و از در بیرون زدم. زونکن هارو جلوی روش گذاشتم و پر حرص گفتم : امر دیگه ای نیست…رئیس؟ با اون ابروهای بالا رفته خیره خیره نگام کرد و من از این بابت باز حرص خوردم و طرف در قدم برداشتم که گفت : ساعت چند راه میفتین؟ – بلیطمون هشت شبه. – مواظب صیام باش. – وای اگه نمیگفتی قرار نبود باشم. – چته امروز؟ – آخه تو…درک داشته باش ، من هنوز هیچ کاری واسه رفتن نکردم. – قانون من همین بود از روز اول ، منشی من باید تا هر ساعتی که من خواستم تو شرکت باشه. – آخه تا پنج من نمیتونم. فقط نگام کرد و من میدونم که این مرد حرف حالیش نمیشه. دستم به دستگیره رسید و اون گفت : سه برو ، ولی… با شوق نگاش کردم و اون خیره به طرح لبخندم گفت: باهام در تماس باش ، میخوام بدونم صیام در چه حاله ، بیا این کارت هم بردار ، اگه صیام چیری خواست… – من خودم اونقدری دارم که… – گفتم بیا برش دار. زیرلب زورگویی بارش کردم و اون کارت رو از جلوش چنگ زدم و اون با تفریح به صورتم نگاه کرد. – تو نمیخوای یه تجدیدنظر روتیپ سرکارت داشته باشی؟ نگاهی به پالتوی یه وجب بالای زانوم انداختم و بوتای ساق بلندم رو از نظر گذروندم. – مگه چشه ؟ میدونی چقدر پولشو دادم؟ -خوشم نمیاد همه فکر کنن منشی من واسه جلب توجه تیپ میزنه. – نه بابا …ببین من واسه دل خودم تیپ میزنم ، میخوای خوشت بیاد میخوای خوشت نیاد. باز طرح اون یه وری خندش تو صورتش نقش بست و من از این سبک جذاب خندش حرص خوردم. – حالا چرا حرص میخوری ؟ تو میتونی بیرون از اینجا وقتی این همه مرد هر روز با نگاشون وجبت نمیکنن هر طور دوست داری تیپ بزنی ، بحث من اینه ، بحث من اینه که وقتی یه مرد آشنا کنارته راحت تر میتونی تیپ بزنی . – بی خیال شوهر خواهر ، من اینجوریم . فقط نگام کرد و این مرد گاهی چقدر با قبلا هاش فرق داره ، اون وقتا از طعم کمربندش میلرزیدم و حالا فقط از این همه تغییرش. ******* سارا حرصی کوله رو روی شونش جابجا کرد و بهم توپید که… سارا – زود باش دیگه ، بیچاره صیام زیر پاش جنگل سبز شد. کوله رو روی شونه انداختم و از اتاق زدم بیرون و سارا یه بند نق زد تو جونم. خاله مهری و عاطی رو بوسیدم و وثوق به مسخره گفت : سفر قندهار که نمیری دختر؟ سارا براش زبونی درآورد و خاله مهری رو بغل کرد و صیام گفت : مامان بریم دیگه. خندیدم بابت این همه هل بودنش و تیام باز یه وری خندشو به رخم کشید. زنگ در خاله رو به طرف آیفون کشوند ، مکث خاله بابت باز کردن در دلمو به شور انداخت و دست خاله که روی دکمه باز کردن در رفت دلم به هم پیچید. تیام قدمی جلو گذاشت و گفت : کی بود خاله؟ خاله نگاهی به صیام پر از ذوق انداخت و تو یه قدمی تیام وایساد و سر تیام رو به طرف خودش کشید و چیزی تو گوش عزیزکردش گفت و من دیدم که چشمای تیام چطور تو آنی غرق غضب شد. خاله لبریز از نگرانی شد بابت برق نگاه تیام و گفت : جون من کاری نکنیا ، قسمت دادم مادر. تیام نیم نگاهی به بچش انداخت و قدم برداشت طرف در و وثوق هم پشت بندش راه افتاد و من یه ندا دادم به سارا که حواسش به صیام باشه تا سر و گوشی آب بدم. پشت وثوق که از در زدم بیرون و چشم غرشو تحمل کردم دیدم کسی رو که اصلا انتظار دیدنشو نداشتم. تیام – مگه من دیروز باهات تماس نگرفته بودم. سحر – من هم گفتم میخوام آخر هفته رو با بچم باشم. تیام – چرت نگو ، من تو رو نشناسم که بد چیزیه ، تو میخوای فقط حال این بچه رو بگیری. سحر – بچه من یتیم نیست که با هر ننه من غریبمی راه بیفته بره هر کوره دهی ، من میخوام بچمو ببرم. نگاه کارن از اول روی من سنگین بود و من نمیدونم که چرا این مدر اینقدر ساکته ، با نگام التماسش کردم که این خوشی رو از صیامم نگیره. سحر نگاه پر از تحقیرشو سرتاپای من انداخت و گفت : اینه زنت ؟ فکر نمیکردم اینقدر بی سروصدا زن بگیری. سحر اینبار رو به من توپید که… سحر – برو بچمو بیار. وثوق – ببین ، بفهم داری با کی حرف میزنی ، صیام دوست نداره با تو جایی بیاد. سحر – اینو تو تعیین نمیکنی. تیام – ولی من تعیین میکنم… صیام امشب میره طالقان. سحر تیام رو با دست کنار زد و از کنار من گذشت و وارد ساختمون شد و من نمیدونم که کارن الان دقیقا چه کاره است با این همه سکوتش. هق هق صیام که بلند شد روی اولین پله ایوون نشستم و دلم بدجور به هم پیچید. التماسای صیام رو به مامانش میشنیدم و میدونم که تیام آخر هفته ها نمیتونه برای زندگی بچش تصمیم بگیره. وثوق طرف ساختمون خودشون قدم تند کرد تا نشنوه ناله های جگرگوشه این باغو . صیام که با چشمای گریون و هق هق و التماسش به هممون تو اون ماشین لعنتی جا گرفت حالم از موجودی به اسم سحر به هم خورد. با رفتن صیام یه قطره رو گونم چکید و دست تیام روی شونم سنگین شد. تیام – بلند شو ، داره دیر میشه ، باید بری ، عمه منتظره. – صیام… تیام – تلافی میکنم کارشو ، بلند شو ، میرسونمتون. به این مرد خوب این روزا خیره نگاه کردم و میدونم که چیزی مهمتر از بچش براش وجود نداره و این یعنی تلافی کار سحر به بدترین نحو ممکن. ******* آهو دست روی دستم گذاشت و با همه مهری که تو نگاش بیداد میکرد گفت : اینبار هم مثه همیشه واقع بین باش آمینم ، اون مادرشه. – من اگه یه روز بچه دار شم ، نمیذارم آب تو دل بچم ت بخوره چه برسه اینکه مثه ابربهار گریه کنه. آهو – همه مثه هم نیستن آمین. – اشتباه میکنی ، هیچ مادری مثه سحر نیست. سارا از بین دو صندلی سر جلو کشید و گفت :باهات موافقم. آهو – سارا… سارا – اون میخواست صیامو سقط کنه ، میفهمی ؟ اون میخواست یه جنین دوماهه رو سقط کنه ، اون یه کثافت بالفطره است. ، فکر کردی واسه چی تیام طلاقش داد ؟ چون بعد از اولین رابطش فهمید زنیکه هرجایی دختر نبوده ، فکر نکنی اینا رو به من میگه ، نه بچم حیا داره ، اینا رو از سالار شنیدم ، تازه سالار میگفت اگه صیامو حامله نشده بود زودتر طلاقش میداده ، میگن سر همین قضیه بوده که دیگه زندایی به تیام فشار نیاورده که ازدواج کنه. – پس برای چی اینقدر صیامو حرص میده؟ سارا – عقده ایه زنیکه بی همه چیز ، حیف کارن واقعا ، خدا سیب سرخو داده دست چلاق . بعد از چند ساعت بابت این حرفش به خنده افتادم و چقدرمیخواستم به این حرفش بگم ” واقعا . مامان اونقدر منو بوسید که آرمان به حرف اومد و گفت : بسشه دیگه مامان. چقدر خوبه اینجام ، کنار آدمایی که عجیب دوسشون دارم. مامان – چرا صیامو نیاوردین؟ سارا چشم و ابرویی اومد و مامان گفت : پس خبرایی بوده. آهو – فرشته جون شروع نکن ترو خدا ، تا حالا دهنمون سرویس شده تا تونستیم اینو از دپرسی درآریم. آرمان خندید و دست دور شونم انداخت و تو گوشم گفت : نبینم تو لک باشی. دوسش داشتم ، با همه غریبگی اصل و نسبش دوسش داشتم و میدونم که تا ابد آرمان برای من عزیزترین برادر دنیاست. دور هم که روی صندلیای تراس نشستیم سارا گفت : چه خبر؟ آرمان – سالار پریروز اینجا بود. آهو ابرو تو هم کشید و مامان با همه توجهش به آهو گفت : مثه اینکه خبراییه. سارا- چه خبری؟ مامان – یه خبرایی که داره این تحفه رو آدمش میکنه. سارا غش غش خندید و گفت : این آدم نبودنشو خوب اومدی خاله. مامان – مثه اینکه دلش یه جا گیر کرده. نگاش رو از روی آهو برنمی داشت و من عاشق این نگاه فراری آهوام و اون لبخند نامحسوس روی لباش . سالار برام عزیزه ، اونقدری که بخوام آهو مال اون باشه تا خوشبخت بشن. سارا – دقیقا کجا گیرکرده برم تیریپ خواهر شوهر بازی درآرم. سارا خودشو که به کوچه علی چپ میزنه آدم میخواد سر بذاره به کوه و بیابون و قبل این سر گذاشتن یه دور سر اینو تو جاش بگردونه نکنه فهمید میون احساسات دیگران نباید جفتک بندازه. آهو – من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم. ریز خندیدم و نیشگون آهو جون رو پذیرا شدم. آهو که رفت آرمان خودشو جلو کشید و گفت : من که میگم آهو از سر سالار زیاده. سارا – به تو چه بچه ؟ کی میخوای این عادت خاله زنگ بازیتو بی خیال شی؟ مامان – حالا وقت این حرفاست ؟ فعلا باید سالار دنبال آهو بیفته. سارا – موس موس هم بکنه . سه تایی اینبار توپیدیم به سارا که… – سارا… سارا دست بالا برد و با ذوق خندید و گفت : خب خوشحالم بابا ، فکر کن داداشم عاشق شده. دستش نرم روی بازوم حرکت میکرد و من سرم رو بیشتر به اون حجم گرم آغوشش میفشردم. – دلم تنگت بود. – نه به اندازه من ، تو دخترمی ، وقتی نزدیکم نیستی دلم پر از نگرانیه ، تو همه چیز منی ، کاش بیای پیشم. – تو چرا نمیای پیش من ؟ بیا و بس کن این گوشه نشینیو. – به چه امیدی بیام ؟ – به امید جمشیدخانی که این چند وقته خط نگاش عجیب غریب عوض شده. – جمشید هیچ وقت به من دل نمی بنده. – پس سر شب کی بود زنگ زده بود و شما دو ساعت تو تراس باهاش اختلاط میکردی؟ – زاغ سیاه منو چوب میزنی بچه پررو؟ – طفره نرو که من خوب این طرز نگاتو میشناسم. – یه وقتایی زنگ میزنه ، حرف میزنه ،دردودل میکنه ، از دل دل کردناش میگه ، از گذشته میگه ، ازخاطراتمون ، از وقتایی که میری پیشش میگه ، میگه…، بذار یه روزی همه چی رو بهت بگه ، بذار بگه دلیل همه کاراشو . – من به درک ، از خودتون بگو ، تا کجاها مشت دلش واسه مامان ما وا شده؟ – عجیب شده ، بعضی وقتا یه حرفایی میزنه که دل پیر من میلرزه. – دل و تن مامان من همیشه جوونه ، پیر اون جمشیدخانه که چشمش مامان خوشگلمو گرفته. – هیچ وقت به این فکر کردی که میتونی باباتو ببخشی؟ – جمشید خان هیچ وقت لنگ بخشش من نبوده که در موردش فکر کنم ، در ضمن کینه رو ازت یاد نگرفتم. – آیلین که بیاد تیام بی خیالت میشه و تو واسه همیشه میای پیش من ، باشه ؟ – دلم به خونه تو فقط گرمه. – خونه من نه ، خونه من و تو و آرمان. – به جمشیدخان فکر میکنی؟ – برای چی فکر کنم؟ – چون من حس میکنم تو یه آینده نزدیک بالاخره حرف دلشو میزنه. – میخوای دلگرمم کنی؟ – پس زیاد بهش فکر میکنی که برات دلگرمیه. – اون تنها عشق زندگیمه. – من بابامو حتی واسه خاطر با تو بودن شده هم میبخشم. ******* آهو رو با چشم نیمه باز برانداز کردم و پرحرص سر کوبیدم به تن بالش و نالیدم که… – نخون جون آمین ، تخم مرغ گرون شد. آهو – وای صدام بیدارت کرد؟ سارا که جلوی آینه با سشوار و موهاش درگیر بود و هنوز هم چشماش از شدت خواب پف داشت گفت : پ ن پ ، زنگ صداتو دوست داره مثه لالاییه ، آخه تو عاشقی ما باید زجرشو بکشیم ، برو این صدا رو یه جا ول بده ما بی خواب نشیم ، به خدا نمیام واسه داداشم ورت دارما. آهو – داداشت هم اینجا وایساده تو کمر همت ببندی بیای منو ورم داری واسش… سارا – آره دیگه پسرا این دوره زمونه ان ، بی کار نمیشینن ، بچشون که دنیا اومد یه خبری میدن . آهو – امیدم نده سارا ، سالار طرف من بیا نیست ، با این همه سمن چه فکرشه به یاسمن؟ سارا – دیشب تا صبح هم که عمه من بود یه ریز داشت با نیش باز اس ام اس میداد دیگه نه ؟ آهو – تو آمار منو درمیاری؟ سارا – سالار میخوادت ، داداش من تا نفهمه یه چی داره از دستش میره به فکر نمیفته ولی خدا نکنه که بفهمه اون چیزی که به فکرش نیست برای یکی جز خودش عزیز شده. آهو لبه تختش نشست و خیره به یه نقطه گفت : خیلی دوسش ارم. – خب فهمیدیم حالا یه دقیقه اون صدای اسطوره ایتو نگه دار ما بکپیم. سارا – بلند شو ، بلند شو ، میخوایم بریم لب برکه. به زور اون دوتا راهی حموم شدم و مامان با لبخند قربون قد و بالام رفت و من اگه مامانو نداشتم چه میکرم؟ لب برکه به لقمه ای که مامان برام قازی کرده بود گاز میزدم و سارا میمون وار از درخت بالا میرفت و من میدونستم که این روزا همه ذهنش پیش بهزادیه که عملا نادیدش میگره. آهو که کنارم رو زمین پخش بود سقلمه مهمونم کرد و با چشم و ابرو اشاره زد و من دکتر جوون این روزای زندگی داداشم رو دیدیم که اونطرف برکه با سر بهم سلامی کرد و من هم با همون سر جوابش رو دادم. آهو – عجیب تو کفته. – گمشو تو هم. سارا – راست میگه جون سارا ، قشنگ داره له له میزنه که یه دو دقیقه باهات حرف بزنه. اومدم به حرفش بخندم که گوشیم زنگ خورد و تیام رو این وقت صبح کجای دلم جاش بدم؟ از اون دوتا جدا شدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم : من امرزو منشی تو نیستم. – وقتی گوشیو جواب میدن میگن الو بفر مایید ، من نمیدونم عمه چرا اینقدر تو تربیت تو کم گذاشته. – والا منم از تهمینه جون و خاله مهری شاکیم که یه جو از اون همه خوبیشونو به تو ندادن. – شیر شدی بچه. – میتونم شیر هم میشم ، چی کار داری تیام ؟ – خوش میگذره؟ – با تعارف بگم یا بی تعارف؟ – تو که تا حالا هر چی خواستی گفتی اینم روش ، بی تعارف بگو. – تو که دور و برم نیستی خیلی بهم خوش میگذره. – مگه من چی کارت دارم؟ – کاریم نداری ، ولی بودنت یادم میندازه که چه ظلمایی در حقم کردی. صدای تیام تو سلام آدم روبروم گم شد ، سری ت دادم و به تیام گفتم : تیام صدات نمیاد. – صدام میاد ، صدای اون یارویی که سلام کرد نذاشت صدام بیاد. – تیام بعدا با هم حرف میزنیم. – آمین قطع کردی نکردیا. – خداحافظ تیام ، به همه سلام برسون ، بگو دلم واسشون تنگ شده ، خبری هم از صیام شد حتما بهم خبر بده. – آم…. قطع کردم و به اون آدمی که با استیل شیکش جلوم قد به رخ میکشد نگاه کردم. – ببخشید کاری داشتین ؟ – خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. لبخندی زدم و دسته موی اومده تو صورتمو پشت گوش زدم و گفتم : چند ماهی میشه. – انگاری کم به مامانتون سر میزنین. – خب اون بهم سر زده. خیره به صورتم با اون قیافه جذابش گفت : خوشحال میشم بیشتر ببینمتون. – برای چی؟ -حتما باید دلیل داشته باشه؟ – من اصولا بی دلیل کاری انجام نمیدم. خندید و انگشت شست به گوشه لبش کشید و گفت : شاید دلیل داشته باشم…فعلا. از کنارم رد شد و پشت در اون ویلا خوشگله گم شد و من میدونم که این بچه یه دختر باز بالافطره است. گوشیم که باز تو مشتم لرزید بی خیال شماره تیام شدم و گوشی رو خاموش کردم و فکرم باز رفت سمت دکتر جوون و جذاب و پر از اصول خاص جنتلمنی. ******* شال رو بیشتر دور شونه هام پیچیدم و سر به تنه درخت چسبوندم. – تنها این وقت شب خوب نیست یه دختر تنها تو این تاریکی بشینه. کنارم روی کنده بزرگ درخت نشست و من گفتم : دومین باره که تو یه روز میبینمتون. – حالا این خوبه یا بد؟ – به دکتر اینجا نمیاد که اهل شبگردی باشه. – ازت خوشم میاد. به نیمرخش نگاه کردم و اون به خنده افتاد و گفت : تا حالا کسی بهت اینو نگفته بود؟ – چرا ، ولی دلیلی نمیبینم شما بهم این حرفو بزنین ، در ضمن اونقدری صمیمیت نداریم که بشم دوم شخص مفرد. – پس از اون دسته دخترای سفت و سختی. – چرا بهم گیر دادی؟ – گفتم که خوشم میاد ازت ، خوشگلی ، دختر فرشته خانومی ، تنها زندگی میکنی… – کی گفته من تنها زندگی میکنم؟ – خب با چندتا دختر زندگی کردن همون تنهایی معنی میده. – من با چندتا دختر زندگی نمیکنم و دلیلی هم نمیبینم که تو از خصوصی ترین مسائل زندگیم باخبر باشی. – چرا اینقدر دعوا داری؟ – تو چرا اینقدر زود حس پسرخالگی بهت دست میده. – دقیقا منم میخوام جواب همین سوالو بدونم. نگام برگشت طرفش و و دکتر جوونمون نگاهی بین ما دوتا رد و بدل کرد و من نمیدونم که این بشر این وقت شب اینجا چی کار میکنه؟ از جا بلند شدم و طرفش قدم برداشتم و اون منو دور زد و روبروی دکتر جوونمون وایساد و گفت : میخوام بدونم این وقت شب اینجا با دختر خاله من چی کار دارین ؟ کوروش نگاهی به من انداخت و به اون مردی که جدیتش رو انگشت شمار دیده بودم گفت : به خودشون عرض کردم. نیشخندی به این حرف کوروش امینی زد و گفت : در هر صورت خوش ندارم دور و برش ببینمت ، شیرفهمه که؟ دست روی بازوش گذاشت و گفتم : سالی… دستم رو کشید و هر دو راهی خونه مامان شدیم و من هنوز هم میتونستم سنگینی نگاه کوروش رو حس کنم. – اینجا چی کار میکنی این وقت شب؟ – دقیقا این سوالیه که جوابشو من باید بدونم ، آمین حالیته که تو الان شوهر داری؟ حالیته که نباید با هر ننه من غریبمی تیک بزنی؟ – اولا به من هیچ ربطی نداره ، اون اومد اونجا و شروع کرد زر اضافی زذن، دوما من هیچ شوهری ندارم ، اینو تو مخت فرو کن و بفهم که من هیچ وقت برده پسردایی تو نمیشم و حالم هم ازش به هم میخوره. از کنارش رد شدم و اون بازومو کشید و تو نگاه براق شده من خیره شد و گفت : آمین تیام چی کم داره؟ چرا میخوای فرصت به این خوبی رو از دست بدی؟ لیاقت تو ملکه قصر تیام شدنه ، چرا میخوای بی خیال این لیاقتت بشی ؟دِعزیز دل سالار اون آیلین گور به گور شده چرا باید چپ و راست حق تو رور ازت بگیره؟ – شر و ور میگی سالی – درد و سالی ، جلو اون نکبت هم گفتی هیچی بهت نگفتم ، بابا مگه پزشک دهکده است ؟ – وقتی سالی هستی خوبی ، وقتی سالار میشی عجیب زخم میشی ، چه برای من ، چه برای سارا ، چه واسه آهو. – دردت چیه آمین؟ – درد من ؟ از کجاش بگم ؟ از اینکه صیغه مردیم که عاشق خواهرمه یا از این بگم که بابام هیچ وقت نخواستم ؟ از تویی بگم که رفیقمو زیر دست و پات له کردی یا از سارایی بگم که دلش واسه یه بار باباتونو بغل کردن پرپر میزنه و دلشو نادیده میگیره؟ از مامان بگم که چپیده تو این خراب شده و یه بارم از زنگیش لذت نبرده ؟ تیام حق من نیست ، حقم هم باشه نمیخوامش. از در که وارد شدم آهوی شلوارک بالا زانو پوش پرید جلوم و مویی تاب داد و گفت : کجا بودی ورپریده ؟ همه حواس من هم پیش سالاری بود که عجیب داشت وجب میکرد با اون چشماش پاهای خوش ترکیب آهو رو. آهو که نگاش نشست تو نگاه سالار یه لحظه آروم موند و پشت بندش نفیر کش چپید تو اولین اتاق دم دستش. سارا یه نگاه به بالا پایین سالار انداخت و صورت کشید جلو و گفت : فرمایش؟ سالار سارا رو رو با دست کناری زد و قدم داخل گذاشت و گفت : حالا بی خبر میاین ویلا خاله ؟ سارا – تا تو چشمت درآد ، تو اینجا چی کار میکنی؟ سالار – گفتم بده چند تا دختر خوشگل و ترگل ورگل تنها بخوان برگردن ، اومدم اسکورت. سارا – چه غلطا. سالار – حالا این خانوم خوشگله کجا رفت ؟ مامان – سلام ، تو چرا اینجایی؟ سالار – سلام خاله خوشگله ، چطور مطوری؟ مامان – دارم میگمت چرا اینجایی ؟ سالار – میخوای برم؟ مامان – سالار… سالار – جون سالار ؟ آخه خاله من نباید یه خبر بدی بگی شیرینمون اینجاست؟ سارا – کو شیرین ؟ ما اینجا شیرین نداریم… سالار جون سارا شر نشو برو ، بذار این دختره هم یه کم آروم باشه. سالار – فعلا من به نیابت یکی دیگه اینجام و مامور و معذورم. سارا – یعنی خاک دو عالم درست وسط سر اونیکه تو رو نایبش کرده باشه. سالار خندید و رو کاناپه پخش شد و نگاشو دوخت به در اتاقی که آهو توش بس نشسته بود. مامان شونه بالا انداخت و من خندیدم و سارا از این مدل سمج داداشش عجیب خوشش اومد. آهو لقمه میگرفت و آرمان رو بچه دوساله فرض میکرد و لقمه میچوند تو حلق آرمان نیمه خواب و من بابت این همه حرصی که میخورد و بروز نمیداد لبخند رو لبم کاشته بودم. سارا – سالار بین خودمونه ، راستشو بگو اون مطبت یه دونه مراجعه کننده داره؟ آهو – چه حرفا میزنی سارا ؟ مگه میشه مطب جناب دکتر از جنس مونث دقیقه ای خالی بشه ؟ سالار خیره آهو شد و من و مامان نگاهی رد و بدل کردیم و جفتی ریز لبخندی زدیم و من میدونم که سالار امروز از این همه متلک منفجر میشه. آرمان – من دیگه برم ، سالار بیا و خوبی کن و منو برسون. مامان – کوروش صبحی تو نونوایی گفت میرسونتت. آرمان منو دم دستی ترین بشر موجود گیر آورد و یه ماچ رو لپم کاشت و من از حس خوب وجودش لبریز شدم. سالار – یه زنگ به تیام بزن آمین. مامان – بابت چی؟ آمین تا فردا تو مرخصیه. سالار – دِ دردت تو جون سالارت ، چرا منو میزنی ؟ برو خفت اون بچه داداشتو بگیر که انگار بی منشیش کارای شرکتش راه نمیفته. چشمک ته حرفش هم منو نشونه رفت و من نمیدونم که سالار چه اصراری داره به روابط حسنه من و پسردایی جان جانش. گوشیم که روی میز لرزید از جا بلند شدم و این تیام صددرصدحلااده است. – داشتم فکر میکردم که حلال زاده ای. – منم داشتم فکر میکردم تو اون خراب شده کدوم نره خری باهات صحبت میکرد که به خاطرش تلفنو رو من قطع کردی؟ – مودب باش کمی ، خواهش میکنم…صیام برگشته خونه؟ – برات مهمه ؟ آمین برگرد ، حتما امشب برگرد ، به خاطر صیام برگرد. – درست حرف بزن تیام ، صیام چیزیشه؟ – آمین تو هنوز بچه ای ، مونده تا بزرگ شی و حق تیک زدن با یکی رو پیدا کنی ، آمین تو ساده ای ، تشنه محبتی ، نمیخوام یه کثافت از راه برسه و خراب ترت کنه ، من اونقدراییم که فکر میکنی بد نیستم. – ولی به نظر من تو بیشتر از اونیکه من فکر میکنم بدی ، در ضمن صیامو از طرف من ببوس و بهش بگو خیلی دوسش دارم. – شب میبینمت. – دیر میرسم. قطع کردم و نگامو دادم به ویلا روبرویی و آیا این دکتر هم مثه کارن نقطه ضعف تیام ملکانه؟ حضور سالار رو کنارم حس کردم و گفتم : سالی؟ – جون سالی؟ – آهو رو اذیت نکن ، تو لیاقتشو نداری. – لیاقتشو داشته باشم یا نداشته باشم نمیذارم یکی دیگه لایقش بشه ، آهو مال منه ، از وقتی دیدمش مال من بود ، یه غلطی کردم تا تهش وایسادم اون عین ماهی هی از دستم لیز میخوره و منو خراب تر میکنه. – آهو بی کسه سالی. – منو قبولم کنه همه کس دار میشه. – با بابات چه میکنی؟ بابای تو عرس میخواد در شان خونوادش. – بابای من از خداشه که آهو پسرشو قبول کنه. – عوض شدی سالار. – تو بیشتر ، چرا برق نگات گم شده؟ – دیگه امیدی نیست ، حتی به آینده هم امیدی نیست. – هست ، اگه ثروت تیام و یه کم ساست خرج دادن تو باشه آینده ای هم هست ، همون آینده ای که دوسش داری ، بی خیال جمشیدخان ، تا حالاش بی اون بودی از حالاش هم بی خیال اون و آیلینی باش که یه بار هم واست تره خرد نکردن. – اگه زمانی خواستم به همه دنیا خیانت کنم جمشیدخان آخرین نفرشه. – دلگیر میشم ازت وقتی که این همه دوسش داری. – بابامه. – اون ناپدری هم نیست. صدای مامان لبخند نشوند رو لبم. مامان – پرش نکن سالار ، آمین و باباش باید خودشون مسائلشونو حل کنن. سالار – من چه کنم از دست شما دوتا که جمشیدخان از دهناتون نمیفته. مامان – تو فعلا برو یه گلی به سر خودت بگیر نکنه آهو دلش به رحم اومد و یه گوشه چشمی مهمونت کرد. سالار – من اگه بدونم با گل این خانوم ما رو آدم حساب میکنه سر که چیزی نیست کلهم وجودمو مجسمه گل میکنم میدم خدمتش. مامان – این مجنون بازیا بهت نمیاد ، مثه بابات شدی ، وقتی اومد خواستگاری فریال همینقدر ذلیل بود. سالار – ذلیل بود و هنوز دوسال از رفتن مامان نگذشته رفت زن گرفت ؟ مامان – بی منطق نشو سالار ، سارا بی منطقه بسه ،باباتون حق زندگی داره. سالار دست تو جیب فرو برد و راهی سالن شد و مامان دست دور گردنم انداخت و کنار گوشم گفت : مثه اینکه آقا دکترمون ارادت خاصی به همه چیز مامان پیدا کرده. – از اون بچه پرروئاست. – شاید… دستاش رو دوست دارم و مادرانه هاش عجیب به دل میشینه ، مامانم مامان نیست و این همه مامانه. سالار آینه رو روی صورت آهو تنظیم کرد و گفت : تحویل نمیگیری خانوم. آهو نگاه به تاریکی شب دوخت و سالار رو پشه جمع هم حساب نکرد. سارا چشم و ابرویی واسه سالار اومد و آروم گفت : داشتی داداش؟ سالار چشم غره رفت و باز آهو رو مخاطب قرار داد و گفت : سهراب دیروز زنگ زد گفت قراره باهاش بری شیراز واسه شوئه لباس. آهو – باید از شما اجازه میگرفتم؟ سالار – من به سهراب از خودم بیشتر اعتماد دارم ولی خب بدک نیست یه دور شیراز هم برم نه؟ آهو پوزخندی زد و گفت: از خراب کردن زندگی من چی نصیبت میشه ؟ بی کس و کارم درست ولی دیگه نمیذارم بدبخت تر از اینی که هستم بکنیم. سالار اخم تو هم کشید و از این بی اعتمادی آهو حرص خورد و بی جهت دست به دنده اتوماتیک پرادوش برد و سارا با چشم و ابرو به آهو اشاره زد شورشو درنیاره. سالار – من ولت کردم یا تو منو ؟ من هر قدمی طرفت برداشتم ده قدم عقب رفتی آهو ، پس دردت چیه ؟ آهو – درد من اینه که تو منو نمی خواستی ، منم واست همون دختر خرابای کنار خیابون بودم. سالار زد رو ترمز و از ماشین زد بیرون و واسه خودش چند قدمی اینور اونور شد و دست میون حجم موهاش برد و من چقدر یاد این فیلمای آبکی ایرانی می افتادم. سارا – حالا که میخوادت داری اذیتش میکنی؟ آهو – طرف اونی؟ سارا – من غلط بکنم ، حرف من تویی که شب تا صبح خواب نداری ، اون داداشمه ، تنها کسیه که گاهی حواسش بهمه ، سالار بد ولی تو هم اینقدر مته به خشخاش نذار ، نذار مثه من بشی ، حالا که میخوادت یه کم کوتاه بیا. دست آهو روی دستم رفت و منتظر حرفای من شد. چشم روی هم گذاشتم و میدونم که این سالار این روزا بد یا خوب ته تهش عاشقه. آهو – ولی باید بچزونمش. سارا – دست بذار رو نقطه ضعف همه مردا ، غیرتشو به بازی بگیر. آهو نگاه شوخی بهم انداخت و ابرو بالا انداخت و گفت : کی خواهرشوهر به این داره جز من ؟ سارا- چه خودشم دستی دستی عروسمون کرد. سالار که تو ماشین نشست حرفی زده نشد و سالار یه بار هم از تو آینه نگاهی به آهو ننداخت و آهو دلش پوسید بابت این دلخوری. خیال کردی من دل ازت میبرم ، واسه اینه میگم ازت دلخورم ******* از کنار تیام با اون یه وری خندش گذشتم و پا تند کردم طرف پله های طبقه بالایی که تا حالا ازشون استفاده نکرده بودم. – صیام خوبه؟ – تو خوبی؟ – اجازه دارم برم بالا…رئیس؟ از گوشه چشم دیدم که چطور به ثانیه ای داغ کرد و من بی خیال اون مرد عصبی پایین پله ها ، پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و با حس ششمم در دومین اتاق از سمت چپ رو باز کردم و دیدم که نازنینم روی تخت خوابیده و زیر نور چراغ خواب چقدر رنگ پریده و رنجور به نظر میاد. کنار تخت روی دو زانو نشستم و دست میون موهاش بردم و همه چیزم چشم باز کرد و منو دید و دست دور گردنم انداخت و این بچه چرا تو این سه روزه این همه رنجور شده؟ و این تن چرا تا به این حد داغه ؟ – جون دلم چی شدی؟ بغض کرد و چیزی نگفت و هق هق کرد و من دلم پوکید از این همه غم. – چی شده مامانی؟ سر از کنار گوشم بیرون آورد و خیره تو چشمام نالید که… – مامانی؟ چی شدی عمر دلم ؟ – جون مامانی؟ – من می خواستم بیام پیش تو ،بعد… – آمین… نگام برگشت طرف اون مرد نگران تو قاب در. – خوبی صیام؟ صیام محل به باباش هم نذاشت و باز تو بغل من پنهون شد و آخش در اومد و من قلبم وایساد از این آخ پردرد. تیام با آخ صیام لبه تخت نشست و صیام رو از بغلم درآورد و گفت : کجات درد میکنه؟ صدای گرفته صیام و بعد سرفش مانع حرفش شد و تیام پدرانه ای خرج داد و سر صیام رو به سینه گرفت و چشم روی هم گذاشت و گفت : خوبی بابایی؟ صیام تقلایی کرد و بعد تو بغل من جا شد و تیام باز پرسید که… تیام – کجات درد میکنه صیام ؟ صیام – هیچ جام. تیام – مگه من به شما نگفته بودم از دروغ گفتن بدم میاد؟ صیام – مامان سحر دعوام میکنه. تیام از شدت خشم چشم روی هم گذاشت و با اون صدای کنترل شده گفت : من نمیذارم. صیام ترسید و باز چیزی نگفت و من لباس از تنش بیرون کشیدم و نگام روی کمر کبود صیام ثابت موند. چشمای تیام به سرخی زد و رو به صیام گفت : کمرت چی شده بابا ؟ صیام از خشم باباش لرزید و گفت : هیچی به خدا…مامان به زور میخواست منو حمومم کنه ، من بزرگ شدم ، دوست ندارم یه خانوم منو ببره حموم… من هم حتی میدونم که همه چیزم دوست نداره کسی حمومش کنه ، مرد کوچیک من حیا داره. تیام – خب بعدش… صیام – هیچی دیگه …من خودمو کشیدم از دستش بیرون بعد کمرم خورد به وان… تیام عصبی تر از قبل سر صیام رو از یقه لباس رد کرد و لباس رو تن صیام پوشوند و رو به من گفت : کاپشن صیامو بیار. تو کمد صیام اولین کاپشن و شالگردن و کلاه به دستم رسیده رو چنگ زدم و تن صیام پوشوندم و تیام ، صیام مریض رو به بغل کشید و گفت: پالتو منو از اتاقم بیار تو ماشین. تیام از اتاق بیرون زد و من باز از حس ششمم کمک گرفتم و پا گذاشتم به اتاقی که اندازه یه سوئیت درست درمون متراژ و فضا داشت ، نیم پالتویی که روی تخت افتاده بود رو برداشتم و نگام روی تخت موند و یعنی چند نفر توی این تخت تو بغل این مرد عشق بازی کردن ؟ این تخت ، یعنی تخت شاهیه آیلینه ؟ یعنی من جای این تخت روی یه تشک محقر پا به نگی گذاشتم ؟ سری ت دادم و بغض پس زدم و تو صیام رو به بغل کشیدم و تیام ماشین رو روشن کرد و دست روی پیشونی تب دار صیام گذاشت و گفت : امروز صبح تبش پایین اومده بود ، چشه این بچه ؟ اون زنیکه هرجایی معلوم نی سر بچم چی آورده ؟ – چرا بهم نگفتی مریضه ؟ میگفتی زودتر میومدم ، دِ تو که میدونی سحر آدم مادری کردن نیست چرا گذاشتی این بچه بره خونش؟ – آدمش میکنم ، زنیکه دیگه خواب بچه من هم قرار نیست ببینه ، من تو این پنج سال همه کاری واسه بچم کردم ، نذاشتم خال رو تنش بیفته اون وقت این زنیکه یه شبه تن بچه منو اینجور رنگی کرده ؟ من نمیدونم تو این دو روز خونشون بخاری نداشته که بچم اینجور تب و لرزی کرده ؟ زنیکه آدم نیست. تیام عصبیه و چقدر تو این لحظه عاشق بچشه و آیا آیلین میتونه وجود صیام رو قبول کنه؟ ******* تیام پشت تلفنش لیست داروها رو واسه شایان بالا میداد و یه بند از درجه بالای تب صیام میگفت و غر میزد به جون شایان که چرا ایران نیست و این چه وقت مهاجرته و من امشب به باور عشق این مرد به پسرش رسیدم. تیام تلفنو قطع کرد و چرخید سمت من و من خسته گفتم : دکتره میگه تا کی باید باشه؟ تیام – تبش پایین بیاد میریم ، خسته ای؟ – خیلی. سرم روبه شونش تکه داد و گفت : چشاتو یه کم ببند ، عجیب قرمزن. بوی عطر تلخش تو بینم بود و این بو فقط بوی عطرش نیست ، بوی تنشه ، بوی سیگاره و چقدر این بو خوبه و چقدر این شونه محکمه. نفس میکشم با تمام وجود ، عجب عطر خوبی زده لعنتی – خوش گذشت ؟ – آره ولی صیام نبود ، دلم پیش صیام بود . – دلت واسه من تنگ نشد؟ – نه. – بچه یه کم تعارف داشته باش…اون پسره که دیگه نیومد طرفت ؟ – تیام من تا حالا خودم بودم ، پس از این بعد نخواه حس کنم آقا بالا سر دارم. – من هستم تا ته عمرت ، من یه غلطی کردم تا ته دنیا مخلصت هم هستم ، شده بهترین دکتر نو بیارم تو رو آروم کنه این کارو میکنم ، ولی آمین خیلی سخته، خیلی… – چی سخته ؟ شونه کنار کشید و نفس عمیق تو ریه کشید و زیرلب گفت و من شنیدم که… – عطر تنتو دوست دارم. دهنم از این حرف باز موند و قدم اون طرف اتاق صیام برداشته شد. به مرد مهربون شده امروز خیره نگاه کردم و اون پتو رو روی من وصیام تو بغلم آروم گرفته مرتب کرد و خم شد و گونه صیام رو نرم بوسید و رو به من گفت : خسته ای ، برو اتاقت بخواب. – میخوام پیشش باشم ، اشکالی نداره؟ – چه اشکالی ممکنه داشته باشه؟ – دوباره تب نکنه…. – دکترش گفت احتمالش کمه ، بازم حس کردی تنش داغه خبرم کن. به اون پدر نگران خسته خیره نگاه کردم و کی باورش میشه پشت این همه غرور این همه عشق پدری خوابیده باشه؟ – برو بخواب خسته ای. یه وری خندش باز به چشم اومد و بینیم رو نرم کشید و گفت : خودت هنوز بچه ای ، اون وقت بچه من به تو میگه مامان ؟ – نباید بگه ؟ قرار شده فقط وقتی خودم و خودش دوتایی هستیم مامان صدام کنه. – تو بیشتر از سحر براش مادری کردی. – من عاشقشم. گفتم و لبهام بی اراده به شقیقه صیام مریض احوالم چسبید. به این همه عشقم به پسرش خیره نگاه کرد و گفت : آیلین هم میتونه صیامو دوست داشته باشه؟ و چرا فکر من با اسم آیلین به اون تخت بی نظیر اتاقش کشیده شد؟ – من هیچ وقت با روحیات آیلین آشنا نبودم. – ولی انگار خیلی چیزا ازش میدونی. – تو خسته نیستی ؟ من که خیلی خوابم میاد. – بپیچون فسقله بچه ، نوبت رئیست هم میرسه. – صدات واضح نمیاد انگاری. بلند شد و برای بار آخر وسواسگونه پتو رو روی تن مادوتا مرتب کرد و گفت : خواهرزن شیطونی دارم. و ایکاش میشد به این مرد گفت که آینده با آیلین برای توئه سراسر غیرت یه بن بست مخروبه است. سر از در ِ در حال بسته شدت داخل کشید و گفت : راستی مرخصیات داره زیاد میشه ، گفتم که ماستاتو کیسه کنی. خندیدم و دستم بیشتر دور تن صیام به محبتم چنگ انداخته چنگ شد. من این موجود تو بغلم آروم گرفته رو با دنیا هم عوض نمیکنم. ******** قاشق رو توی سوپ نیمه داغ گردوندم و گفتم : صیام یه دودقیقه بشین قربونت برم ، بچه مریض که اینقده نباید ورجه وورجه بکنه. صیام با دست انداختن گردنم خرم کرد و من قاشق رو تو دهن کوچولوش هل دادم و اون کنار گوشم گفت : چه خوشگل شدی امروز. بچه هیز هم به برکت وجود صیام خان دیدیم و حظشو بردیم. تیام با تلفنش درگیر از پله ها پایین اومد و من پا رو پا انداختم و دامن تنگ یه وجب بالای زانوم بالاتر رفت و تیام رو به گل پسرش گفت : کمرت دیگه درد نمیکنه؟ صیام – نه . تیام روی کاناپه جلوم روم نشست و بازوهای صیامش رو به دست گرفت و خیره تو چشمای گشاده شده به قول خودش همه چیزش گفت : از این به بعد همه چیو به من میگی ، آدم همه چیشو به باباش میگه ، مگه نه پسر خوب؟ از این سبک تربیت خوشم می اومد ، نه لوس کردنای خاله فریال رو داشت ، نه بی تفاوتی های جمشید خان رو. وثوق و عاطی پر سر و صدا از در داخل اومدن و خاله مهری از آشپزخونه به جمعمون ملحق شد و کمی بعد آهو و سارا هم برای دیدن این بچه مثلا مریض سر رسیدن . سارا از همون دم در رو بهم گفت : چه جیگر شده پدر سوخته. تیام یه وری خند زد و نگاش زیر و روم کرد و من هم عجیب دلم میخواست برم یکی بخوابونم پس کلش . صیام هم که قربونش برم نه گذاشت و نه برداشت یهو گفت : آره ، خیلی جیگر شده ، منم میخوام برم ازش لب بگیرم. جمع ساکت شد و مات اون نیم وجب قد و بالای روی میز وسط ست کاناپه ها وایساده ، موند. تیام – شما الان چی گفتی؟ لحن ترسناک تیام بچمو به تته پته انداخت و بچه یهو عینهو نوار رو دور پخش شروع کرد که… – به خدا عمو وثوق اون روز تو راهرو به خاله عاطی گفت ، مگه تو نگفتی عمو ؟ همون روزه که خاله عاطی خوشگل شده بود تو تو راهرو بهش گفتی جیگرتو بخورم یه لب بهم بده. وثوق کبود شد و عاطی به ثانیه ای عین جت در رفت و حالا یکی باید تیام رو با اون نیش باز جمع میکرد. سارا که بی خیال حیا سر گذاشته بود رو شونه خاله مهری و قاه قاه میخندید و خاله مهری یا لب میگزید یا لبخندشو میخورد ، آهو هم سر انداخته بود پایین و من نمیتونستم درجه خندش رو تشخیص بدم. تیام – داداش میدونم اول زندگیه ولی یه کم جلو بچه مراعات کنین ، شما هم آقا صیام همین الان از عمو وثوقت معذرت میخوای. صیام – مگه دروغ گفتم ؟ واسه چی معذرت بخوام ؟ تازه مگه ایزل هر باز آیسانو بوس میکنه معذرت میخواد ؟ تازه من میخوام آمینو بوس کنم نه عمو رو . دیگه اینبار من هم به خنده افتاده بودم و این بچه بزرگ بشه چی میشه ؟ وثوق – بچه که باباش این باشه ازش چه توقعی میشه داشت؟ تیام خندید و ثوق هم به خنده افتاد و چقدر خوبه که وثوق خوشبختی رو لمس میکنه. ***********************************************


سلام
بهار هستم نویسنده‌ی جدید وب
قراره براتون یک رمــــان جدید بزارم
داستانش یکم کلیشه‌ایه ولـی از یک ماجرای واقعیه

شخصیت‌های اصلی
آلیس ویلسون&ویلیام موریس
امیلی براون&توماس هاروی
ژوزفین ویلسون&نیک ویلسون
دایانا موریس&چارلی ایوانز

http://uupload.ir/files/dyj6_e027f6dccfd251bf6a505cd53aaee815.jpg
با پارت یازدهم رمان اسارت اومدم 
امیدوارم خوشتون بیاد 
نظر هم فراموش نشه
نظر دهی ازاد و تعداد نظرات نشان دهنده علاقه شما به این رمان
ممنون که ما رو با نظراتتون همراهی می کنید و به ما انرژی میدین
) بچه ها من امروز ادبیات داشتم دوباره زده به سرم)
توی ادامه منتظرتون هستم

نام من آلیس ویلسون است. عضو خانواده‌ای اشرافی در لندن هستم. زوجی که کمی آن‌طرف‌تر نشسته‌اند پدر و مادرم هستند. نیک و ژوزفین ویلسون. مرد جوانی که روبه‌رویم نشسته نامزدم است. توماس هاروی. 
از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌ایستم.مرا ببخشید. به استراحت کوتاهی نیاز دارم.» و رو به پدر و مادرم سر تکان دادم. 
در اتاق را پشت سرم می‌بندم. روی صندلی جلوی آینه می‌نشینم. دستکش‌هایم را درمی‌آورم و موهای آرایش‌شده‌ام را باز می‌کنم. موهای قهوه‌ای حالت‌دارم روی شانه‌هایم ریخت. چشم‌هایم را بستم و آه عمیقی کشیدم. صورتم را با دست‌ها پوشاندم. باید برای این وضعیت فکری می‌کردم. اینکه چون من در یک خانواده‌ی اشرافی بودم دلیل نمی‌شد با فردی که عضو چنین خانواده‌ای است، ازدواج کنم. 
ناگهان در اطاقم باز شد. لرد هاروی، اینجا چه‌کار می‌کنید؟»
لرد هاروی گفت:شب زیبایی‌است و ماه کامل است. می‌خواستم شما را به یک کالسکه‌سواری کوتاه دعوت کنم. آیا این افتخار را به من می‌دهید؟»
بله، خب_»
بسیار خب، من در طبقه‌ی پایین منتظر شما هستم.» و از اطاق خارج شد.
به‌سرعت آماده شدم  و شنلی روی شانه‌هایم انداختم. دستم روی دستگیره‌ی در ماند. اشک چشم‌هایم را پاک کردم و به طبقه‌ی پایین رفتم.
لرد هاروی در را با احترام باز کرد تا از خانه خارج شوم. رفتم و سوار کالسکه شدم. دوباره آه عمیقی کشیدم. لرد هاروی درست می‌گفت. شب زیبایی بود.
ماه می‌درخشید و دانه‌های برف در آسمان جلوه‌ی بسیار زیبایی داشتند. 
لرد هاروی سوار کالسکه شد. سرم را پایین انداختم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
پنجره‌ را باز کردم و سرم را بالا گرفتم تا ماه را ببینم. می‌توانستم ساعت کلیسای بزرگ را از دور ببینم. دوباره به ماه نگاه کردم. قلبم پر از غم شد. زدم زیر گریه. زیر پنجره نشستم و هق‌هق گریستم. 
در شرایط دشواری گیر افتاده‌بودم. داشتم با فردی ازدواج می‌کردم که به شدت از او نفرت داشتم. 
اشک‌هایم را پاک کردم و ایستادم تا برای خواب آماده شوم.
مادرم هم به شرایط من دچار شده‌بود. داشت با فردی ازدواج می‌کرد که دوستش نداشت و مادرم عاشق فرد دیگری بود. پدرم. ولی خب، به‌هرحال هردو اشراف‌زاده بودند. 
من هم مانند مادرم بودم. من هم داشتم به‌اجبار با مردی که دوستش نداشتم ازدواج می‌کردم. من هم عاشق بودم.

برگه های پرینت شده رو زیر و رو میکردم و بی توجه طرف میز تیارم قدم برمیداشتم که گفت : چته تو امروز؟

سربالا گرفتم و تو صورت ته ریش دارش خیره شدم.

– هیچی ، کسلم ، دلم واسه جمشیدخان تنگ شده ، باید حتما برم دیدنش.

– اون وقت کسلیت فقط با دیدن اون بابای بی عاطفت رفع و رجوع میشه؟

– حق نداری به جمشیدخان…

– بابا تو دهنت نمیگرده نه ؟ این واقعیته ، واقعیت اینه که تو هیچ وقت نمیتونی به بابات بگی بابا.

روی صندای نشستم و دست بردم طرف پیشونیم و نالیدم که…

– مشکلت با من چیه؟

– مشکل تو با خودت چیه ؟ آمین من سیزده سال ازت بزرگترم و اونقدر با بابات شراکت داشتم که بدونم منشش چیه ؟ بابای تو فقط غرور داره.

– تو نداری ؟ تویی که با کمربند افتادی به جونم غرور نداری ؟ تویی که به جرم آیلین نبودن تو انباری ویلات حبسم کردی غرور نداری ؟ تو که عین یه وحشی بهم …

چشمای غرق خونش کار دستم داد و تو یه لحظه فاصله طی کرد و بازوهام رو توی مشتاش چنگ زد و با چشمای دو دو زدش تو چشمای دو دو زدم خیره نگاه کرد و گفت : دِ لامصب ، تا کی میخوای بزنی تو سرم ؟

– تا وقتی بتونم از خونت خلاصی پیدا کنم ، تا وقتی دیگه هیچ وقت نبینمت.

داد زد اینبار…

– مگه میذارم ؟ مگه میشه ؟ خیال کردی منم باباتم که بذارم باری به هرجهت بار بیای ؟ هنوز بچه ای ، بزرگت میکنم ، میفهمی آمین؟ بزرگت میکنم ، دنیا اون طرز فکر تو نیست ، دنیا پر از کثافته ، همه ، مثه آدم خوبای دور و برت نیستن ، حتی همه جمشیدخان هم نیستن ، من اگه غلطی کردم پاش وایسادم ، من اون شب خواستمت عذاب وجدانش هم تا ته عمر باهامه ولی بدون نمیذارم واسه خاطر اون یه شب یه عمر ازم سواری بگیری ، آرزوی اینکه منو نبینی هم به گور میبری ، تو گوشت فرو کن.

بهت داشتم بابت حرفاش ، بازوهامو که ول کرد خواستم از در بزنم بیرون که گفت : آخر هفته میریم مهمونی ، بعدازظهر میریم خرید ، از لباسای شما به ما خیری نرسیده پس باید خودم یه فکری بکنم ، با اون پسره ، چی بود اسمش ، هان سهراب هماهنگ کن میریم مزونش.

دست به کمر بردم و پوزخند رو زینت صورتم دادم و نگاهی به اون قد صد و نود تا انداختم و گفتم : اون وقت من هنوز قبول کردم با تو جایی بیام ؟

با استهزا به من دست به کمر زده خیره شد و چقدر این چشمای لعنتیش تو این حالت جذاب تر از همیشه هستن.

– یادم نمیاد نظری پرسیده باشم.

– پس بی زحمت با خورشیدجونتون برین خوش باشین.

– با اونم میرم ولی اینبارو میخوام با تو برم.

پوفی از سر حرص کشیدم و این مرد خدای زورگوییه.

********

سهراب با اون تیپ خاصش در رو باز کرد و حالا میفهمم که سهراب چقدر قدش کوتاهه.

سهراب دستم رو به گرمی فشرد و بابت حضور تیام پر سوال بهم خیره شد.

سهراب – معرفی نمیکنی عزیزم ؟

به عادتش گفت عزیزم و اخم تیام یه هم گره خورد و دستش دور کمرم قفل شد و این دستا چرا اینقدر داغن ؟

تیام – نامزد آمین جان هستم.

چشمای سهراب گرد شد و من زیر لب گفتم : بعدا برات توضیح میدم سهراب.

سهراب از سر احبار لبخندی حواله تیام کرد و گفت : چه لباسی مدنظرته آمین.

– میشه طرحای جدیدتو ببینم؟

سهراب طرف اتاق پر از مانکن حرکت کرد و تیام تو گوشم گفت : بعدا بابت این عزیزم توضیح میدی ، ولی الان یه لباسی انتخاب میکنی که من مدنظرمه.

– تعارف نکن جون من ، میخوای بقچه پیچ بیام همرات؟

– بدم نمیاد.

این مرد داد من رو در میاره.

سهراب لباسای جدیدش رو بهم نشون میداد و من از بین همه، اون لباس رومی رو با تنالیته رنگ فیروه ای پسندیدم و تیام سر کرد تو گوشم که…

– عین بچه آدم همون گیپور مشکیه رو بر میداری.

یا اخم به لباس مدنظر اون نگاه کردم که بدک هم نبود ولی بابت همون گیپور دست ها و بالای دکلتش پوشیده به نظر می اومد.

– ولی این قشنگ تره.

– با من داری میری مهمونی و من میگم این قشنگ تره.

با حرص نگاش کردم و اون دست برد وسط ابروهام و گرشون رو با نوک اون انگشت کشیده مردونش باز کرد.

سهراب با شوخی و خنده لباس رو توی جعبه گذاشت برام و من میدونم که لعیا حتما با این مرد خوش پوش و مهربون خوشبخت میشه.

سهراب دم در بهم گفت : بهت زنگ میزنم آمین.

این یعنی یه توضیح درست درمون بهم بدهکاری آمین خانوم.

روی صندلی مرسدس بنز مشکی رنگ تیام نشستم و تو پیدم که…

– تو و آیلین که ازدواج کنین فکر میکنی جمشیدخان بهترین طراح مدل لباس تهرونو به عروسی دخترش دعوت نمیکنه ؟ این چه حرفی بود ؟ آخه تو کی نامزد من بودی؟

– خب اینو راست میگی من هیچ وقت نامزدت نبودم ولی شوهرت که هستم ودر حال حاضر تو تنها زن منی.

– داری شورشو درمیاری.

– شور چیو ؟ شور اینکه زن من معلوم نیست با این مرتیکه چه رابطه ای داشته ؟

– حالم ازت به هم میخوره.

چونه ای که طرف شیشه گرفته بودم میون انگشتاش اسیر شد و صورتش تو یه سانتی صورتم وایساد و و از بین دندونای کلید شدش صداش به گوشم رسید.

– دیگه حق ندرای این جمله رو بگی ، حالیته ؟

ترسیده بودم و اون میفهمید.

– چونمو ول کن ، دردم میاد.

– منم از حرفات دردم میاد.

حالا کی میتونه این بشرو با یه من عسل بخوره؟

پانچو رو تن کردم و آهو از توی آینه نگام کرد و گفت : ماه تر از همیشه شدی آمین.

– تو بیشتر فدات شم ، سالار که از خوشی دق میکنه امشب.

آهو خندید و سارا گفت : آره بخند ، داداش منو دق بده و بخند.

عاطی – چی کارش داری ؟ مردا رو باید دق داد وگرنه آدم نمیشن.

تک زنگ تیام هممون رو از آرایشگاه بیرون کشوند و تیام چرا اینقدر خوش تیپ شده امشب؟

سالار قدمی جلو گذاشت و خیره تو صورت آهو زیر لب گفت : عزیزدل شما امشب قصد جون بنده رو کردی؟

آهو محل هم نذاشت و با لبخند رو به تیام مشغول احوالپرسی شد و بعد به تعارف تیام روی صندلی عقب مرسدس بنزمشکی رنگ دوست داشتنی من جاگیر شد و تو تموم این لحظه ها سالار با فک باز شاهد این بی محلی بود.

خندیدم و روی صندلی جلو ، کنار تیام جاگیر شدم و تیام لحظه ای خیره نمیرخم شد و چرا چند وقتیه من به این خیرگی ها عادت کردم؟

برای رفع سکوت دست بردم طرف پخش و دکمه پاور رو زدم.

این آهنگ رو عجیب دوست داشتم و انگار تنها نقطه تفاهم من و این مرد این آهنگه.

” کنارت چقدر حال من بهتره ، از اون حالی که این روزها میشه داشت

اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت ولی دستتو توی دستام گذاشت

بگو تا کجا میشه همدست بود ، تو راهی که بیراهه همپای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه ، تو این شب که کابوس رویای ماست

با چشمات پر کن نگاه منو ، که یک عمره از وهم خالی تره

حقیقی ترین لحظه هامو ببین ، که از آرزو هم خیالی تره

بگو تا کجا میشه همدست بود ، تو راهی که بیراهه همپای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه ، تو این شب که کابوس رویای ماست

نگام رو دادم به نیمرخ مرد زورگوی این روزام ، تا کی قراره ببینمش رو نمیدونم ولی بودن تو خونش رو دوست دارم ، من اون اتاق طبقه پایین رو حتی با وجود بدترین خاطرم دوست دارم.

تیام – این مهمونی که داریم میریم خونه رقیب تجاری منه ، زیاد از من و سالار و وثوق و بهزاد دور نشین ، اون مرتیکه برای ضربه زدن به من دست به هر کاری میزنه.

آهو از بین دو صندلی خودشو جلو کشید و گفت : برای چی اون وقت همه داریم میریم ؟

تیام – پدرش یکی از آشنا های نزدیک باباست اینه که برای ظاهرسازی جوونای خونواده داری میریم.

نفرت آغشته به صداش از نفرتی که به کارن داشت هم بیشتر بود انگار.

پا روی سنگفرش باغی گذاشتم که دست کمی از باغ تیام نداشت و تیام بازوشو طرفم دراز کرد و من دست دروز بازش حلقه کردم و حس ترسی که از دیدن رقیب تیام داشتم رو پس زدم.

سالار به زور دست آهو رو دور بازوش حلقه کرد و سارا از این جنگ و جدل به خنده افتاد.

به اشاره وثوق همگی پا به سالن گذاشتیم و خدمتکاری پالتوها و شال هامو رو ازمون گرفت و سارا گفت : تیام من از مهمونی های تو بیشتر خوشم میاد.

تیام یه وری خندی زد و با اون سر بالا گرفته و نخوت تو حرکاتش من رو دنبال خودش به مجلس کشوند.

بهزاد با دیدنمون طرفمون قدم برداشت و با دیدن زیبایی خیره کننده سارا قدماش سست شد و سارا برای جبران این همه کم محلی از کنارش گذشت و دست برد و یکی از گیلاسای مارتینی رو از روی میز برداشت و از پشت گیلاس گفت : به به پاشا خانو نیگا ، هر روز بهتر از دیروز.

رد نگاشو گرفتم و رسیدم به اون مردی که تیز من و دست پیچیده دور بازوی تیام رو نگاه میکرد.

جذاب بود ولی نه به اندازه تیام ، با استیل خاصش طرفمون اومد و من فقط بهزاد رو دیدم که تو کمال بهت سارا دست دور کمرش حلقه کرد و عملا سارا رو تا جای ممکن به خودش چسبوند.

وثوق زیر لب گفت : مرتیکه ناموس ول کنمون نیست انگار.

خیره به من و من معذب از نگاش جلوی رومون وایساد و دست طرف تیام دراز کرد و گفت : واقعا خوشحالم کردین که اومدین.

مردهای جمع عکس العملی نشون ندادن و من تنها برای این همه خیرگی لبخندی به زور روی لب نشوندم و اون گفت : تیام جان معرفی نمیکنی ؟ انگار خانوم رو تا حالا ندیدم.


_آلیس! 
به پایین پنجره نگاه کردم. شبح سیاهی آن‌جا ایستاده‌بود. لبخندی زدم. 
_ویلیام، اینجا چه می‌کنی؟ آن‌هم در این ساعت، که پدر و مادرم معمولا در باغ قدم می‌زنند. اگر تو را ببینند، چه؟ 
_شب به این سردی چه کسی بیرون می‌آید، به‌جز مردی که به دیدار معشوق می‌رود؟ 
خنده‌ای کردم و پنجره را بستم. کمی بعد پایین، کنار ویلیام ایستاده بودم. 
ویلیام موریس از خانواده‌های فقیر لندن بود. پدر نداشت و مادرش نیز بیمار بود و خود او تمام مخارج خودش و خواهر و برادرهایش را میداد. سیمایی جذاب داشت اما لباس‌های کهنه و کثیفی می‌پوشید. 
پدرم بارها و بارها درباره‌ی ویلیام با من صحبت کرده‌بود و می‌گفت باید با توماس بسازم. 
توماس بینی عقابی و چشمان ریز داشت و موهای خاکستریش همیشه مرتب بود و به سمت عقب رانده‌شده‌بود. همچنین پانزده سال با من اختلاف سنی داشت. سی‌ودو ساله بود. 
ولی ویلیام، موهای مشکی نامرتب و چشمانی درخشان داشت و بیست‌ساله بود. 
صدای مادرم را از داخل خانه شنیدم که صدایم می‌کرد. با عجله از ویلیام خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.
_این‌جا هستم مادرجان! 
_آه! عزیزکم! در این هوای سرد کجا رفته‌بودی؟ 
_فقط می‌خواستم کمی هوا بخورم. 
ژوزفین، مادر واقعی من نبود. مادرم سال‌ها پیش از دنیا رفته، وقتی نوزادی بیش نبودم. ولی ژوزفین برایم مانند مادر بود. مادری دلسوز و مهربان. 
پدرم جلو آمد و چشم‌های نافذش را به چشمانم دوخت. 
_پس مادمازل به هواخوری رفته‌بودند؟ 
سرم را پایین انداختم: همین‌طور است»
_به من نگاه کن! 
سرم را بالا گرفتم. 
_کسی هم همراهت بود؟ 
به نشانه‌ی منفی سر تکان دادم. 
_کاملا مطمئنی کسی همراهت نبود؟ به‌طور مثال، آن پسره، موریس؟ 
حرفی نزدم.
_چندبار گفتم دیگر حق نداری این پسر را ببینی؟
_ولی.
_برو به اتاق خودت.
با عصبانیت و چشم‌های پر از اشک به طبقه‌ی بالا رفتم.

سلام
بهار هستم نویسنده‌ی جدید وب
قراره براتون یک رمــــان جدید بزارم
داستانش یکم کلیشه‌ایه ولـی از یک ماجرای واقعیه

شخصیت‌های اصلی
آلیس ویلسون&ویلیام موریس
امیلی براون&توماس هاروی
ژوزفین ویلسون&نیک ویلسون
دایانا موریس&چارلی ایوانز

 پارت اول
نام من آلیس ویلسون است. عضو خانواده‌ای اشرافی در لندن هستم. زوجی که کمی آن‌طرف‌تر نشسته‌اند پدر و مادرم هستند. نیک و ژوزفین ویلسون. مرد جوانی که روبه‌رویم نشسته نامزدم است. توماس هاروی. 
از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌ایستم.مرا ببخشید. به استراحت کوتاهی نیاز دارم.» و رو به پدر و مادرم سر تکان دادم. 
در اتاق را پشت سرم می‌بندم. روی صندلی جلوی آینه می‌نشینم. دستکش‌هایم را درمی‌آورم و موهای آرایش‌شده‌ام را باز می‌کنم. موهای قهوه‌ای حالت‌دارم روی شانه‌هایم ریخت. چشم‌هایم را بستم و آه عمیقی کشیدم. صورتم را با دست‌ها پوشاندم. باید برای این وضعیت فکری می‌کردم. اینکه چون من در یک خانواده‌ی اشرافی بودم دلیل نمی‌شد با فردی که عضو چنین خانواده‌ای است، ازدواج کنم. 
ناگهان در اطاقم باز شد. لرد هاروی، اینجا چه‌کار می‌کنید؟»
لرد هاروی گفت:شب زیبایی‌است و ماه کامل است. می‌خواستم شما را به یک کالسکه‌سواری کوتاه دعوت کنم. آیا این افتخار را به من می‌دهید؟»
بله، خب_»
بسیار خب، من در طبقه‌ی پایین منتظر شما هستم.» و از اطاق خارج شد.
به‌سرعت آماده شدم  و شنلی روی شانه‌هایم انداختم. دستم روی دستگیره‌ی در ماند. اشک چشم‌هایم را پاک کردم و به طبقه‌ی پایین رفتم.
لرد هاروی در را با احترام باز کرد تا از خانه خارج شوم. رفتم و سوار کالسکه شدم. دوباره آه عمیقی کشیدم. لرد هاروی درست می‌گفت. شب زیبایی بود.
ماه می‌درخشید و دانه‌های برف در آسمان جلوه‌ی بسیار زیبایی داشتند. 
لرد هاروی سوار کالسکه شد. سرم را پایین انداختم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
پنجره‌ را باز کردم و سرم را بالا گرفتم تا ماه را ببینم. می‌توانستم ساعت کلیسای بزرگ را از دور ببینم. دوباره به ماه نگاه کردم. قلبم پر از غم شد. زدم زیر گریه. زیر پنجره نشستم و هق‌هق گریستم. 
در شرایط دشواری گیر افتاده‌بودم. داشتم با فردی ازدواج می‌کردم که به شدت از او نفرت داشتم. 
اشک‌هایم را پاک کردم و ایستادم تا برای خواب آماده شوم.
مادرم هم به شرایط من دچار شده‌بود. داشت با فردی ازدواج می‌کرد که دوستش نداشت و مادرم عاشق فرد دیگری بود. پدرم. ولی خب، به‌هرحال هردو اشراف‌زاده بودند. 
من هم مانند مادرم بودم. من هم داشتم به‌اجبار با مردی که دوستش نداشتم ازدواج می‌کردم. من هم عاشق بودم.

پارت دوم
_آلیس! 
به پایین پنجره نگاه کردم. شبح سیاهی آن‌جا ایستاده‌بود. لبخندی زدم. 
_ویلیام، اینجا چه می‌کنی؟ آن‌هم در این ساعت، که پدر و مادرم معمولا در باغ قدم می‌زنند. اگر تو را ببینند، چه؟ 
_شب به این سردی چه کسی بیرون می‌آید، به‌جز مردی که به دیدار معشوق می‌رود؟ 
خنده‌ای کردم و پنجره را بستم. کمی بعد پایین، کنار ویلیام ایستاده بودم. 
ویلیام موریس از خانواده‌های فقیر لندن بود. پدر نداشت و مادرش نیز بیمار بود و خود او تمام مخارج خودش و خواهر و برادرهایش را میداد. سیمایی جذاب داشت اما لباس‌های کهنه و کثیفی می‌پوشید. 
پدرم بارها و بارها درباره‌ی ویلیام با من صحبت کرده‌بود و می‌گفت باید با توماس بسازم. 
توماس بینی عقابی و چشمان ریز داشت و موهای خاکستریش همیشه مرتب بود و به سمت عقب رانده‌شده‌بود. همچنین پانزده سال با من اختلاف سنی داشت. سی‌ودو ساله بود. 
ولی ویلیام، موهای مشکی نامرتب و چشمانی درخشان داشت و بیست‌ساله بود. 
صدای مادرم را از داخل خانه شنیدم که صدایم می‌کرد. با عجله از ویلیام خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.
_این‌جا هستم مادرجان! 
_آه! عزیزکم! در این هوای سرد کجا رفته‌بودی؟ 
_فقط می‌خواستم کمی هوا بخورم. 
ژوزفین، مادر واقعی من نبود. مادرم سال‌ها پیش از دنیا رفته، وقتی نوزادی بیش نبودم. ولی ژوزفین برایم مانند مادر بود. مادری دلسوز و مهربان. 
پدرم جلو آمد و چشم‌های نافذش را به چشمانم دوخت. 
_پس مادمازل به هواخوری رفته‌بودند؟ 
سرم را پایین انداختم: همین‌طور است»
_به من نگاه کن! 
سرم را بالا گرفتم. 
_کسی هم همراهت بود؟ 
به نشانه‌ی منفی سر تکان دادم. 
_کاملا مطمئنی کسی همراهت نبود؟ به‌طور مثال، آن پسره، موریس؟ 
حرفی نزدم.
_چندبار گفتم دیگر حق نداری این پسر را ببینی؟
_ولی.
_برو به اتاق خودت.
با عصبانیت و چشم‌های پر از اشک به طبقه‌ی بالا رفتم.

نویسنده میساکی فانتوم هایو
این رمان برای وب قبلیم هست
که اگر میساکی چان قبئل کنن و نویسنده این وب بشن ادامه خواهد داشت*-*



آخرین جستجو ها

carodonfi سرود عشق،وب لژیون همسفر شهلا آرین تکنولوژی Reta's site Brianne's info Alphonse's site femetertio *زبانکده آنلاین ابن سینا* بانوی بصیرت س مجتمع قطعه بندی مرغ جوادیان